زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

بـی اجازه های پاییزی

احـتـــمــالا سالیان سال بعد هم بخواهند از من یاد کنند، می گویند دخترکــی بود که زیر نور ماه معتــاد وار طعم شیرین ِ گازدار کوکا را لمس می کرد!
حال که فکر می کنم، همواره ابتدای پست های من همین صحنه بوده با پس زمینه ای متفاوت.. و این بار پس زمینه، تهرانی است که آسمانش به لطف باران های پاییزی تمیز شده و  تــــا آخرین خانه هایش را در دوردست ها می توان از پنجره مشاهده کرد. راستش را بخواهید نقطه قوت پس زمینه فقط همین آسمان ِ پاک ِ نادر و حتی تنفس های نــادِر تر که خطر ِ سرطان ریه را حمل نمی کنند، نیست!

"-کاخ سعدآباد با انبوه درخت هایش رنگ پاییز به خود گرفته و در این تاریکی هم حتی می توان پرواز برگ ها را دید.. -"
نه! این جمله به خوبی توصیف نمی کند عمق این منظره را...

خب، اگر شما در نور خورشید سرد ِ این فصول این منظره را ببینید مسلما متحیر خواهید شد. انبوه درخــتــان تمامـــــا ســــــرخ پوش شده اند، رنگ سـرخ ـی که بی اراده نفستان را بند مــی آورد و حتی جذاب تر از این رنگ ِ وحشی که چشم ها را خیره می کند ؛ جدا شدن انبوه برگ ها در دست باد است!

 

                                                                     در لحظه ای متوقف می شوند

                                                      بالا و بالا تر...                                  و دوباره رو به پایین،

و برگ ها همراه با باد بالا می آیند و بالاتر...                                                     به آرامی سقوط می کنند...


اینگونه من در این فضای آکنده از نم باران پاییزه و آسمانی صـــاف و پر ستاره، با "ماه"ــی که مسحور کننده می درخشد، درک خلقت را مـی اموزم.. و خودتان تصور کنید که طعم کوکایی که بدون هیچ پسوند و پیشوندی مرا مست می کند به این ترکیب اضافه شود چه اتفاقی می افتد!

 

اینگونه من با چنین حالی می آیم و روی وبلاگی که این روز های آخر بازدیدش به صفر مطلق رسیده می نویسم و می گذارم تا آرامشی که هیجان به رگ هایم تزریق می کند به آرامی مفصل های انگشتانم را نرم کند.

تا من بنویسم...!

 

در مدرسه خوش می گذرد، جدا از این که من هر هفته یک روز را حداقل به جرم خوب نبودن حالم در خانه می گذرانم و رسما تا شب می خوابم و دوباره هفته بعدش را بدون خواب می گذرانم ؛ زندگی خوب است! من دوباره در این دبیرستان عجیب و غریب همان دخترک سابق شدم که بدون ذره ای خر زدن نسبت به دیگران معدل A می آورد و تعریف از خود نباشد... ولی من به شدت از این وضع راضیم!

 

سوالی که لاینحل باقی می ماند این است که من با وجود خر نزدن و درس نخواندن و حتی نخوابیدنم چه بلایی سر ساعاتی که می روند و بر نمی گردند می آورم؟


و خب قسمتی از این جواب در دین و خدا است! البته فکر نکنید که می نشینم و این ساعات را به عبادت می پردازم ها.. این ثانیه ها را به خواندن و بیشتر دانستن می گذرانم، عهدی بسته ام در حوضه اعتقادات که تا وقتی نمی دانم تصمیم نگیرم و خوشبختانه روی این عهد مانند دیگر عهد هایم با کفش پرش و جهش و پشتک نزده ام!
"زمان زود می گذرد و به سرعت برای تصمیم گرفتن دیر می شود." در نتیجه من هر مرجعی که باشد را می خوانم و  اندیشه می کنم و دانسته هایم را به چالش می کشم ؛ تا حداقل فردا،
             خشک شدن زاینده رود را به بدحجابی بانوان کشورم نسبت ندهم! :)

 

قسمت دیگر جـــواب در وسیله ای است که گراهام بل (ره) با اختراعش مرا تا پایان عمر مدیون خودش کرد!

تلفن حقا وسیله ی خوبی است، خصوصا در این موارد که لحظه به لحظه دل تنگ می شوم و  ثانیه ای دلم لک می زند برای شنیدن صدای پادشاه غایبم.. آنوقت است که شیرجه می روم روی تلفن و وقتی او با صدای خسته که نشانم می دهد تازه از خواب بیدار شده جواب می دهد برایش شعر می خوانم و می گویم که چه قدر دلم برایش تنگ شده و سه ماه گذشته چرا پس نمی آید؟

به قول خودش من لوس ترین دختر بابایی جهان می شوم در این مواقع.. من ِ خشک و جدی که از حتی از هر لحنی با ذره ای چاشنی لوس کردن خود متنفرم، به پر و پاچه این پادشاه غایب می پیچم و حتی بدتر از پیشولی خودم را برایش لوس می کنم!

و خب او هم همیشه جوابی دارد، کم نمی آورد که... می گوید او هم دلش تنگ شده و من به جرئت می گویم که فقط دلتنگی او را در جهان باور می کنم و ساعت ها با این اختراع نوآورانه موسیو بل حرف می زنیم... از فیزیک گرفته تا اعتقادات دینی و حتی نمی دانم چندمین مدرک فوق لیسانسش را که پریروز گرفت (حساب فوق لیسانس هایش حتی از دست من هم در رفته.).

 

و خب در آن مدتی که با پدر حرف نمی زنم هم احتمالا با گاو نر ِ آناناس صفت بوقی مشغول صحبتم یا علاف وار به دیوار خیره شده ام و اینگونه روز هایم را می گذرانم...

بدون این که اجازه داشتم باشم که به کامپیوترم که یک هفته است که دوباره کار می کند، نزدیک شوم..
و هیجان این بی اجازه های یواشکی،
بی اجازه به خانه برگشتن،
بی اجازه دوباره نوشتن و
بی اجازه رمان فانتزی خواندن است که نبض زندگیم را به صدا در می آرود... :)

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

ماه

نظرات  (۶)

سلام خانومی ..خوبین شما ؟ نیسین ؟ منتظر نوشته هاتون هستیم :)
پاسخ:
سلام بانو!
فقط به خاطر گل روی شما ^.^ :)
  • آتنا کریم زاده
  • بسی زیبا بود.قشنگ تونستم اون صحنه رو تصور کنم.ادامه سخنان باشه پشت تلفن.کلا خواستم بگم ما هم هستیم:)
    پاسخ:
    لطف داری بانو :)
    آخخ که چه قد این اختراع گراهام بل خوبه :دی
    با ابراز تشکرات از ابراز وجود شما! ^.^
    ما هم کلا نقش هویج را ایفا می کنیم

    روباه.
    پاسخ:
    در کودوم مورد روباه عزیز؟ :دی
    و باشـد که این نوشابه در حلق دوستان فــرو رود!
    چند با بهت بگم نـخــور!؟!؟؟
    پ.ن
    و کسی حوالی وبلاگ محترم شما،  ، اونم تنها و تنها فقط به خاطر اسمش، مدام رژه می رود؛)




    پاسخ:

    نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!

    نـــره تو حلق دوستان! دوستان تموم نوشابه های منو تو مدرسه رو هوا به بهانه کبد میزنن :|

    پ.ن1: کوکا چیزی است که از طرف خداوند بر جهانیان نازل شده!

    پ.ن2: به کوکا عشق بورزیم!

    پ.ن3:

    و کسی در جاده های کنار تندیس ِ وبِ شما ول است... شاید چون نوشتنتان را دوست داد :)

     چون خودم دیووونه ماهم :)) همه میدونن قبل خاب تابستون و بهار البته به ماه تو اسمون نگاه میکنمو و خوابم میبره :) 

    اما الان خب اوضاع فرق میکنه ..سرده و نمیشه پنچره اتاقمو باز کنم :(
    ولی تصور و تخیل من بی نظیره :))

    راسی من زیر نور ماه رکاب میزنم :) دوچرخه سواری :))
    پاسخ:
    چع جالب! ^.^ دقیقا مثه من!
    البته من تو این هوای سردم شبا با کاپشن و پنجاه تا پتو میرم تو بالکن می خوابم! خیلی کیف میده انصافا!

    ایول ایول :))
    ما که از ماه صرفا پابرهنه زیر نورش قدم زدن بهمون رسید! :)
    مثه شما با کلاس نیستیم دوچرخه سواری کنیم :دی
    سلام سلام به شما ..یچیز همین الان خوندن پستتون تموم شد و کمی راست کردیمو گفتم خب یه نظری هم بگذاریم .تا بماند یادگار :)

     نوشتنت بی نظیره :) میشه رشته تحصیلیتون رو بدونم ؟

    و اما یه قسمت رو متوجهه نشدم میشه توضیح بدین ؟

      (و خب در آن مدتی که با پدر حرف نمی زنم هم احتمالا با گاو نر ِ آناناس صفت بوقی مشغول صحبتم یا علاف وار به دیوار خیره شده ام و اینگونه روز هایم را می گذرانم...)

    باتشکر از شما :) و حضورتون در دشت من :)




    پاسخ:
    مرسی که حوصله کردین و خوندین! :)
    لطف دارین.. نوشتن روش من برای زندگی کردنه!
    ریاضی می خونم!
    "گاو نر آناناس صفت بوقی" لقب دوست صمیمی بندس :دی
    و شما احتمالا به میزان دیوانگی ما با وجود این القابی که واسه هم انتخاب می کنیم پی بردین :دی

    با تشکر از شما که زیر نور ماه با په پای من راه میاین :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی