زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

ســاعت ِ جــیــبـــی

تلــیک، تالاک!

همیــشــه از ایــن ساعت های جیبی دوست داشته ام، جــالــب اند و مرموز.. گویی خاطرات تمام لحظاتی را که حمل شده اند با خودشان حمل می کنند. به واسطه همین ویژگی جالبشان است که اگر با خاطره شیرینی رابطه مستقیم داشته باشند غیر قابل دل کندن می شوند. می شوند شئ ای قیمتی و با ارزش که در همه لحظات یک جور دلگرمی می بخشد. احتمالا به همین دلیل بود که من بــا آن سردردی که نفسم را بریده بود و بدن دردی که مچاله ام کرده بود هر سه ثانیه یک بار ساعتم را باز و بسته می کردم. احتمالا از خارج به نظر شبیه یک تیک عصبی بود، ولی هیچ کس نمی دانست این تلیک کردن ِ آرامـَـش چه قدر به من آرامـِـش می بخشد.


تلــیک، تالاک!

نــقش ِ جهان، اصفــهان.
من ِ متنفر از خرید در بازار دور مــی زدم صرفا به علت بودن بـا این نخبه های خرخون ِ جلوی کلاس و مسخره بازی هایشان و خــب.. تــلــپ شدنـــشـان در هر مغازه، طــرح دوستی ریختن با تمامی فروشـــنــده ها و آشنـایی با تمامی مغازه داران در عـرض فقط سه روز. به جرئت می توانم بگویم که بهترین خرید کردن ِ تمام زندگی ِ من بود خرید آن سه روز، طوری که حتی بخش سخت و وحشتناک سفر، سوغات گرفتن، هم شیرین شده بود.

اما خــب آن لحظه ای که از پشت ویترین این ســاعت را دیدم یک لحظه کپ زدم. انگار می دانستم این ساعت مطلقا برای من طراحی شده، فقط مناسب دست ِ من... فقـط مناسب ِ ذهن ِ من... فـقـط و فقط مال ِ من!

تــلیک، تالاک!

دستم را روی طــرح برجسته اش می کشم و ناخودآگاه لبخند می زنم به یاد ِ آن همه چانه ای که سرش زدیم و در نهایت دو ساعت جیبی دیگر همراهش خریدیم. لازم نــــیــــســـت نگاهش کنم تا بفهمم چه شکلی است. بــرج ایـــفــل زیبایش، سوغاتی اصفهانی ِ من. چه تضاد عجیبی! :)

دو ساعت ِ دیگر هم زیبا بودند. طرح های شــان سنگین تر بود و به جایش از بار ِ مدرن بودنش کم شده بود... مطمئنم آن ساعت ها هم الآن در نزدیکی صاحبانشان اند! :)

چشم هایم را باز نمی کنم، حتی سرم را از روی پاهایم بر نمی دارم. نور ِ پشت ِ پلک هم سر دردم را تشدید می کند! و من از این شرایط هم خاطره دارم...

تیــلــیک، تلیک!

قـــطــار، اصفهان-تهران

و خـــدا می دانست من چه قدر مریضم. شاید به خاطر دویدنمان زیر ِ باران بود، شاید به خاطر ِ نداشتن ِ پتو، شاید هم به این دلیل که سه شب بود که کمتر از یک ساعت خوابیده بودَم و همین حالم را چنان بد کرده بود. شاید کسی خوب متوجه نشد که من آنقدر تبم شدید است که هیچ چیز را نمی فهمم.. همین تب شدید تمام ِ خاطرات ِ آن شب ِ بیمار را پس زده، اما هنوز هم چــهــره نگرانـــش در یادم است و آنگونه مادرانه خواباندن ِ من و رفتن به دنبال قـــرص در زمانی که هیچ کس هیچ انتظاری ازَش نداشت و می توانست برای خودش برود و چند خاطره شیرین از قطار در راه برگشت برای خودش ثبت کند.
و من در آن جهان ِ تب دار نگرانی اش را حس کردم و خب.. زیبا ترین حس دنیا است که بدانی در این ناخوش احوالی هم کسی پشتت مانده. همین خاطره آن شب ِ تلخ را تا این حد شیرین کرد!

تیلیک، تالاک!

 هیچ کس نمی داند چه قدر دلم برایش تنگ شده. جای فوق العاده ای قبول شد، "ابوریحان". اکنون در یکی از به نام ترین دبیرستان های دخترانه درس می خواند و می توانم بگویم جایی حتی بهتر از دبیرستان های ما و صد البته کمی سخت گیر تر...
زرافــه گردن دراز نیز همینطور، الحق که جای بدی قبول نشد. "سلام" قبول شد {یکی از زیر مجموعه های مدارس انرژی اتمی!} ، از نوع ونــکــش و نامرد نکرد کمی اینورتر بیاید و "سلام" از نوع فرمانیه ثبت نام کند تا با هم باشیم. البته حق داشت. راهش دور می شد. سمور ِ سکته ای دیوانه چشم رنگی خودمان هم آزمون "خرد" را داد و قبول شد. نابغه ریاضیات ما در مصاحبه شکست خورد و آخر سر به "سمیه" رفت. جای بدی نرفت ولی خب خودش از دبیرستانش راضی نیست و حال آسان گیری مدرسه اش را با کلاس های مختلف ِ المپیاد و ریاضی و عربی ِ تیزهوشان و فیزیک ِ پیشرفته جبران می کند.
دلــم برای همه ــشـان تنگ شده، درس خواندنشان، شیطنت هایشان و کول کردن یک کوله پشتی پر از جایزه و لوح تقدیر به خانه، همراهشان و..

تلــیک، تالاک!

کسی از من می پرسد که حالم خوب است یا نه.. و من به فکر فرو می روم که آن ها نمی پرسیدند. خودشان می فهمیدند و ناخودآگاه آهی می کشم..
هنوز هم نمی توانم بری هزارمین باز آرزو نکنم، که کاش فقط بودند...!



Only Time

Who can say where the road goes
Where the day flows, only time
And who can say if your love grows
As your heart chose, only time

Who can say why your heart sighs
As your love flies, only time
And who can say why your heart cries
When your love lies, only time

Who can say when the roads meet
That love might be in your heart
And who can say when the day sleeps
If the night keeps all your heart
Night keeps all your heart

Who can say if your love grows
As your heart chose
Only time
And who can say where the road goes
Where the day flows, only time

Who knows? Only time


+Enya_Only Time
+یــه حــال ِ خــرابــی مــثه اون شـب دارم... داریم به سالگرد ِ فوق العادش نزدیک میشیم ؛ نه؟! :)

+نــه عصبانیم از بــرداشــتــش و به طور عجیبی نه حتی ناراحت! خوشحــالــم که بالاخره به این نتیجه رسید.. رد کردن خطوط قرمز برای رسیدن به اهداف بالاتر، گاهی اجباریه! :)

+خیلی جواب دارم ؛ خصوصا در مورِدِ قسمت دروغ گو بودن ِ "من"... ولی چه فایده؟ هر جوابی به معنای اهمیت دادن ِ.. که من نمیدم! :)

ما و دبیرستان#1

می دونی افتضاح ترین بخش ِ ماجرا چیه؟ :|
مــا کــه رسیدیم دم ِ در ِ مدرسه، فقط مدیر ِ گـرام حاضر بودند و بسی تعجب فرمودند که ما یک ساعت و ربع زودتر رسیدیم! انگار که نه انگار همه اینا به خاطر ِ رانند سرویسای خودشونه... خودش اومد بهمون پیشنهاد داد بخوابیم سر کلاس تا بقیه بیان! اینقد ما مفلوکو بدبختیم که حتی دل ِ این مدیره هم نرم شد! :|

مــرگ بــر، مـــدرســه تا ساعت ِ پنج و ده دقیقه..!

ســـر صــف وایسادن هم بده... هر روز یه سخنرانی دارن و ما باید گوش بدیم و دست بزنیم. خیلی عذاب آوره! :|
اونم زیر ِ آفتاب، خواب آلود.. اون اول ِ اول... وا مصیبتا!

مــرگ بــر، نیمــکــتای ســـفـــت بدقواره و غـــیـــر قابل نقاشی کشیدن ِ مدرسه!

از ساعت شیش تا ساعت پنج روی زمین نشستن سخته، مگه نه؟ حالا می تونی فک کنی، یه نیمکتایی هستن تو دنیا که زمین در برابرشون تشک ِ ساخته شده از پر ِ قوئه! :|

مــرگ بــر، کـــمــــر و شونه و گردن و چــــش درد!

تازه بــحــث ِ خیلی بد ِ دیگه ای هم وجود داره! روی این میزا نمیشه با مداد نقاشی کشید.. من مطمئنم سازنده های این میزا خیلی بی ذوق بودن.. اصن میزی که نشه روش نقاشی کشید که میز نیست، هست؟ :( 8-|

مــرگ بــر، درس های کسل کننده و خــــواب آور!

و امان از روزی که صدای معلــــم ِ ریاضی ِ المپیادِت بـــرات مــثه لالایی باشه و حتی تیکه هاشم که کلاسو می بره رو هوا نتونه بیدار نگهت داره.. بعد چشاتو نتونی حتی با چوب کبریت باز نگه داری.. بعد یهو خوابت ببره... بعد صدای یکی شبیه ِ صدای مستر ثروتی از بالا سرت بیاد:
-عمویی... عمویی...  خب حداقل می خواستی بخوابی میز ِ آخر می نشستی!

بعد یهو کلاس منفجر بشه و تو هنوزم گیج ِ خواب نفهمی چی شده! :|

مــرگ بــر، گــشـــنــگــی سر ِ کلاس!

ساعــــت پنج و ده دقیقه که زنگ خورد هیچ کس باورش نمی شد وقتشه بریم خونه! :| به طرز ِ عجیبی با اون کوله پشتیای چمدون مانند احساس می کردین اومدیم مسافرت! :|

مــرگ بــر، جا گذاشتن کیف پول تو خونه!

بعد اونوقت گشنت باشه، کیف پولتو هم جا گذاشته باشی.. به جز یه سیب و شیر هم چیزی نداشته باشی.. چی کار می کنی؟ :|
تازه قسمت بدتر اینجاست که کلا از میوه جات متنفری.. اونوقت باید سرتو بذاری بمیری رسما! :|

مــرگ بــر، ساعت شیش رسیدن به خونه!

بچه ها مسخره می کردن می گفتن، ما اومدیم مدرسه هوا تاریک بود.. الانم که داریم خارج میشیم هوا تاریکه! :|
خیلی جالب بود اصن...! :|

مــرگ بــر، مـــقـــنـــعه و حجاب و موهای لخت!

وقتی موهات لخت باشه، از زیر مقنعه می ریزه بیرون. وقتی از زیر ِ مقنعه بریزه بیرون.. ناظم گرام گیر میده.. وقتی ناظم گرام گیر بده... تو باید از خواب بیدار بشی و موهاتو درست کنی... کلا اوضاع شیر تو شیریه، همه دست به دست هم دادن من و از خواب ِ سر کلاسم و چرت ِ زنگ تفریحم جدا کنن! :|

"انــسان" ِ درون ِ آینه!

روز هـــای اول ِ مدرسه همیشه افتضــاح نــیســتنــد. ولــی ایــن دفعــه بود، اصلا ربطی به امتحان و تکالیف تابستانه ای که حل نکردم (رک تـر باشیم، حتی لایــش را هم باز نکردم...!) نداشت.
ربطی بــه ایــن کـه کــلــاســم عوض شده و در ایــن کلاس جدید هیچ کــس را نمی شناختم هم نداشت. راجــع به ایــن موضوع بود کــه صبح ِ اول مهر من به خودم گفتم که مدرسه دوباره شروع شد و با وجود ِ شمارش معکوس ِ همیشگی من هیچ آه و نــالــه ای در کار نبود، مثل ســال قــبــل و قــبــل ترش نه به زمین و زمان فــحــش نــدادم! حتی خیلی تقلا نکردم برای جدا شدن از تخت خوابم..!

فقط یــک حــس بــی تــفاوتــی نسبـــت به عالم داشـــتــم.

نه بی تفاوتی ِ "بــه درک" مــانند، که همیشه یک لبخند پشتش پنهان است. یک نوع بــی تــفاوتی زامــبــی گونه.. چــیزی که تمام از آن عمر گریزان بودم به سرم آمده بود. من یک انسان روزمره بی احساس شده بودم. یک انسان ِ خوب، یک دختر ِ فوق العاده که صبح موهایش را شانه کرد و مثل همیشه شل و ول نبستشان. من شده بودم دختری که برای بار ِ اول کــیفــش را شــب قبل چیده بود و صبح لازم نبود کتاب هایش را بچپاند توی زیپ های کیفش و با استرس لب هایش را بجود و بگوید وای: "مشق هایــم!".
من شده بودم دختری که جوراب هایش آماده بود و مثل همیشه لازم نبود توی یخچال و پشت تخت و توی سبد لباس های کثیف را بگردد به دنبال یک جفت جورابی که حداقل همرنگ هم باشند!

من شده بودم یــک کــابــوس تمام عیار. کــابوسی که سوار سرویس شد و با هم سرویسیش هر هر و کر کر خندید و با هم در باره پسر های خوشتیپ و جذاب فرمانیه حرف زدند. کابوسی که بالاخره رو کــرد که با تمام پسر های ولنجک آشنایی دارد و از تیپ و شخصیت و وضع مالی توپ ِ همه ــشان گفت! حـتــی عکس اکیپ های معروف فرمانیه و نیاوران را دید و لبخند زد و بهترینشان را انتخاب کرد و وقتی عکس دوست دخترش را دید نشست و بــوقیــد به قیافه اش!

مـــن شـــده بودَم، یــک دانــش آموز ِ نمونه. نه مثل ِ همیشه که دستم تا نصف ِ روی هوا می ماند و آخر سر هم کس ِ دیگری با دست های بلند تر جواب سوال ها را می داد. من شده بود به طور کامل یک "teacher's pet" ِ سوگلی و خود شیرین. من کابوسی شدم که ســر ِ هیچ کلاسی نخوابید، همیشه لبخند می زد و با همه بچه های کلاس می پرید.
من کابوسی شدم که برای کل ِ بچه های کلاس تعریف کرد که چگونه در یک بعد از ظهر زمستانی دانیال و دوستش را کامل دور ولنجک چرخانده و تـنـها خاطره اش از ولنــتاین کات کردنش با یکی از دوست پسر هایش بوده...!

من یک کابوس تمام عیار بودَم بــا نــاخـــن های مرتــب و سخنان پر طرفدار... که فحش دادم و حتی سر ِ حل ِ مسائل فیزیک دروغ هم گفتم. من برای یــک روز محبوب ترین کابوس ِ خوش پوش ِ مرتب ِ مدرسه بودم...

ولی راستش را بخواهید، با وجود تمام این افرادی که دورم را فـرا گرفتند ؛ غریبه که نیستیم بگذارید اعتراف کنم.. این کابوس من نبودم! من در آینه که نگاه کردم، پشت ی سر ِ این کابوس یک فرشته با بال های طلایی ندیدم و حتی در عمق چشم هایش غــرق نشدم..!
او محبوب بود، از نظر بقیه دختری بود روشن فکر و باحال و جذاب اما با تمام این ها ؛ او دخترک نبود...!

فرشته ای با بال های طلایی :)

مـــی خـواستم بــا ایــن جـا هـم قـهـر کـنـم. مـی خـواستم، دیــگــر حــتــی اســـم هــیچ کــدامــتــان را نبینم. مــی خــواستم فقط بنشینم و بگویم "چرا؟" و دیــگــر هــــچ وقــت ؛
هـــرگــــز و تــا به ابد دست به قلم نبرم. می خواستم مثل الآن تهی باشم. امــا نــشــد. در بــغــل بــالثا کــز کــردم مثل همیشه، همیشه که از همه می بریدم و دیگر عملا به جز او کسی را نداشتم.
سرزنشم نــکــرد. عصبانی نشد. نگفت:-"گـفـته بودم بهت که.." . ننالید از ایــن موضوع که لج بازی آخرش همین می شود. حتی ننشست پند بدهد که کور بودن گاهی بهتر است و نزد توی سرم که آخر مگر می شود این همه اعتماد کرد؟" فقط با همان چشم های خوش رنگش نگاهم کرد، نیمچه لبخندی تحویل داد و زمزمه کرد:
- "من که گفتم.. من همیشه این جا هستم!"

و من با همن حال و اوضاع ِ نم دار فقط کــز کردم در بغلش و از همه چیز گفتم. گفتم که راست می گفت این آدمیان ِ زمینی قابل اعتماد نیستند، بدجور راست می گفت. برایش تعرف کردم که دو سه تا کلمه چگونه داغانم کرد. برایش تعریف کردم که هیچ وقت نمی خواستم مورِدِ تنفر کسی باشم. اما مگر نکرد این کار را با من؟ مگر دفعه پیش هم از من متنفر نکردشان؟ برایش گفتم که اشتباه کردم. برایش تعریف کردم که این جهنمی واقعا هم بد نبوده. فقط بــچه بوده. فــقــط بچگی کرده. فــقــط دلش دو سه تا دوست مـی خـواسته همین.

بـــرایــش گفتم که راست می گفت، رابطه ما از اول اشتباه بود. برایش گفتم این دلبستگی فقط مرا داغان کرد. برایش گفتم که آخر سر پیش خودش برگشتم. برایــش گفتم دیگر از هـر چـه ضمـیـر مالکیت است متنفرم. برایــش گفتــم نمی خواهم حتی اسمم نـزدیـک اسمش بــاشد. چــه برسد بـه کنارش. بـــرایــش گفتم از ترحم متنفرم... بوده ام، هستم و خواهم بود!

و او فــقــط گوش داد و فقط... بود!

و بالثا آخر سر یادآوری کرد فقط، از قهر متنفر بودم همیشه. گفت نباید این حرف ها تغییرم بدهد. گفت اگر هم می خواهم فراموش نکنم ولی لازم نیست برای دو سه جمله از روی حسادت، شاید هم بی فرهنگی و کوته نظری اینگونه داغان شوم.

ولی من، نگاهش کردم و گفتم نمی بخشمشان. گفتم دلگیرم. گفتم انتظار نداشتم ازشان. و او فقط نگاهم کرد... و آن لبخند دندان نمای زیبای همیشگیش. :)

و من، به خاطرش آشتی کردم.. راست می گفت وبلاگم که کاره ای نبود. وبلاگم، با این ماه همیشه کاملش.. و او با آن بال های طلایی رنگ! :)

<"back-space">

گــاهــا فــقــط باید نوشت، نـه بــرای از یــاد بــردن درد ها و اشتــراک گــذاری بــغــض ها...
         فـقــط بـــرای پـــرت کردن ِ حواس ِ خود از این آشفتگی های ذهنی، "مـیـدان ِ مـیـن ِ خونین".


ایـــن پــست ســخـــت شروع شـُـد، حــرف زیاد دارَد ها... ولی ایــن حــرف هـا دل نمی کنند، از ایــن مـغـز ِ آشفته ی من.. حـتـی در ایـن آشفــتگــی نـمـی توان تـصـمـیم گرفت که از کـجـا شـروع کرد، سـر ِ ایـن کلاف ِ سردگمی گم شده...!

مــی توان مـثـلـا از دیــشــب شـُـروع کـرد و این عضو ناخوانده جدیدِ خانواده، بــا بسـتـنـی هـایـش و پـولـش و تیپ و قـیـافه خـوبـش و این عـشـق چـنـدین و چـــنــد ســاله... نمی دانم، ایـن ماجرای عاشقانه خیلی پیش از تولد من بوده و شاید اگر به سر انجام می  رسید دیگر "آنوشــا" یی وجود نداشت. ولی برگشتنش، آن هم بعد از این همه سال؟
خــبــر دارَم تــفــاوت فـاحــش فرهنگی نگــذاشـت به هم برسند، مادربزرگم نگذاشت!
بـه مـادَرم گفت آنان در سطح ما نیستند، اما بعد از این همه سال.. باز هم این عشق؟ بـه چـه قـیـمــتی؟
عــقــل حـکــم مـی کـنـد که مادر بزرگم همواره درست مـی گفـته و مادر ِ روشن فکر ِ من با ایــن اعتقادات ـش با او و تذکــر های ِ گاه و بی گاهش به شال من و مادرم بـه هـم نمی خورند،
                 امــا امان از عــشــق...

مادَر بـه آرامش مـی رسـد اینگونـه..؟ دیگــر ناراحــ...

<"back-space">



نــمـــی خــواســتـــم لـــعــنتی، نــمــی خواســتم هر کــس که تو مــیشـناســیــش درد ِ مـن ِ فـلـک زده را بـدانـد. نمی خواستم بیشتر از این خــورد شوم. فـقــط آشنایان ِ من غریبه بودند حتما.. فقط آن ها نباید خبر می داشتند از این لایه زخیم ِ کرم پودر روی صورتم و دلیل ایــن آستین سه ربع ها را...

بــعــد دَم از اعتماد مـی زنـی و مـی پرسـی چـرا اعتماد ندارم به تو، دِ ِ آخر مگر جای اعتماد می گذاری؟ نــــمـــــی خــواستم بـــدانــنــد! تــا آخــر سـَـر، بزند و بشکند و بــگــوید "دارد نقش بــازی مــی کند"

مـــن اشــتــبــاه کردم، اشــتـــبــاه از مــن بود که رمـــز دادَم دســت آن ها. ولی بـــه چــه حــقــی رفتی و جــار زدی؟ بـــه چــه حــقـــی آنقدر مـرا پـایـیـن اوردی که دم بــزنـــنــد "قصــدم فــقــط تحریک تو است..."


<"back-space">


اشــتــبــاه بـاز هم از مـن بود، مـن کنجکاو َم و مـی دانـم خودش رمزش را نــمـــی داد خودَم پیدایــش مــی کردم. بـا خــودَم تـعـارف ندارم که، مـی دانـم هر چیزی را بخواهم به دست می اورم. اما "لعنتی..."

بــاز هم مثل همیشه عواقــب این کنجکاوی بیش از حد خوب نبود.. فقط از دســت دادن اعتماد بود.. فقط یک لفـظ "چرا؟" زیر لب..
فقــط، یک آرزوی واهی.. فقط یک "کاش"!


<"back-space">


مــی دانـــی مــن به جرئـت میگویم کــه مغــرورَم، و مــن مــنــم... چیز ِ خـاصی نیستم ولی همین هستم که خودم می خواهم و خودم را می پسندم و بـا هــر کــســی کـه از ســر راه مــی رسد و شخصیتم را زیر سوال می برد، هر چند این شخصیت کماکان بی ثبات را... خوب تا نمی کنم!

بــه پــای سنم نگذارید ایــن شخصــیـت را. خــودتان خوب می دانید، چهار ال است که روز به روز دیده اید... هیچ وقت من و این سن رو به رشد با هم به نتیجه نرسیدیم و این اخلاق های از نـظـر شما غیر قابل تحمل هیچ گاه از آن ِ یک برهه زمانی خــاص نبوده!

مـــــن منم،
برای مــن مهم نیست از نــظر دیگران خرابم یــا جهنمی حتی بدذات و بی رحم و دروغگو...


مــن مغرورَم، لج بــازم، سیگاره کشید ام، مشروب خورده ام، به فلسفه حجاب اعتقادی ندارم و نوع پوشش را ساده ترین آزادی یک بانو مـی دانم، تـا اطلاع ثانوی هیچ کدام از ادیــان را قبول ندارم و در نتیجه محرم و نامحرمی نمی بینم. کــلــامـــــم همیشه اوج ادب بوده و لحنم بــیــشتــر اوقات گزنده... بـه دنـیـا آمده ام صرفا برای شکستن عــرف جامعه و نــشــان دادن بـی استفاده بودن ِ این بـاور های زنگ زده...

ولـــــِی من با وجود ِ تمامی ِ صفاتم، چه خوب چه بــد... از دروغ گـــــویی همواره متنفر بـــوده و دروغ را خـــط ِ قرمز ِ خود می دانسته ام... پـــس نسبت دادن این صفت به من کذب محض و تهمت بی جا اســــت!


<"back-space">

حـــــــق توهین به دوستان مرا ندارید :)
                                          "هیچ گاه"

                                                 "تا به ابد"

هیچ کــــس حــق توهین به این افرادی که در لیست دوستان من نشســتــه اند را ندارد و هیچ تفاوتی نمی کند که این دوستان را من با نت یافته ام یا روزی در کلاس آشنا شده ایم یا در خلوت شبی در پارک...

  اگر چنین کاری کند خــود ِ من به شخــصه این چهار استخوان را در دهانش خورد می کنم، تا باشد از این اشتباهات اضافی نکند...! ;)


<"back-space">


دیــــن من هیچگاه شــبــیه دین ِ تو نمی شود. بـه جرئت می گویم کــه با این اعتقادات بــی جایتان من را از هر چه دین است زده کردید..

خــدای مــن هم هیچ گاه شبیه خدای تو نمی شود، بی رحم و سخت و سنگی...


<"back-space">


هـــــــــمــه شما ها مقصرید... از همه ــتان دل گیرم،
مــثـل یک روز ابـری، بـــا آسمانی خاکستری...

بـــــرای رو به رو نشدن با هیچ کدامتان مدت ها نخواهم بود...

این تخـــت ِ آسمانی...

مـن و ستاره های شبرنگم و این منظومه شمسی معلق و این فضایی های سرخوش که به ریش فضانوردان می خندند به علاوه تو دست رشته بازی می کنیم...

تو وسط بمان، سعی داریم حواسم به دستت نیافتد...!

یــک روز ِ تابستانی به دنبال ِ کوله پشتی

هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که در طول عمرم، ذره ای علاقه به خرید کردن نشان داده باشم... الان که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که همیشه به طور فجیعی از خرید کردن متنفر بوده ام، شاید مربوط به تنبلی ذاتی ام است شاید هم این که صرف وقت برای خرید را عملا بیهوده می دانم و می دانستم! حتی هیچ وقت نتوانسته ام کسانی که عشق خرید دارند را درک کنم، از این آدم هایی که مغازه به مغازه می روند و خرید می کنند و پنجاه عدد کیسه رنگ وارنگ با خودشان حمل می کنند.

در هر حال...
این همه گفتم که برسم به این نقطه که همیشه استثنا هایی وجود دارند!

مثلا خرید ِ کیف!

وقتی بعد از چهار سال با غم و غصه با کوله پشتی قدیمیت که دیگر کـَـفـَـش سایـیـده شده و رنـگ مشکیـَـش خاکستری شده خداحافظی می کنی، حتما بـایـد یک جایگزین برایش بیاوری که تا وقتی می تواند و می توانی با هم باشید...
و پیدا کردن ِ این جایگزین کار هر کسی نیست، فقط کــار ِخودت است!


در نتیجه مجبور می شوی بالاخره روزی شـــال و کــلـــاه کنی و در اوج ِ گرمــای تابستان با یک شـال بر روی سر و گردنت که نسیم خنک را از برخورد با گردنت منع می کند، سوار مترو بشوی و بین ازدِحام وحــشــتــنــاک انسان هایی که هر کدام به طوری عجله دارند برای رسیدن به مقصدشــان همچون پوستــر صاف شوی و غرق شوی و به زور خودت را از مترو بکشانی بیرون و برای هر کسی زیر لب با غر غر حق تقدم مسافران برای پیاده شدن را یادآور شوی و آخر ســر با اعصاب خــورد زیر ِ نگاه های خیره این و آن از این مغازه به آن مغازه بروی. :|


و حــالا می رسیم به قسمت سخت ماجرا،
- می تونم کمکتون کنم؟
- این خیلی خوبه ها... جنسشم عالیه...
- این کاملا مناسب سن ِ شماس، تازه رنگ صورتیشو دختر خانوما بر میدارن براتون بیارم؟
- چرا نسل ِ جدید فقط از عقرب و عنکبوت و عقاب خوششون میاد؟ فروش این کیف پارسال فوق العاده بود... ولی امسال...
- شما بهتر از این کیف پیدا نمی کنین تو این بازار...
-کیف ِ مارکه... همه دختر خانوما اهمیت میدن به این که کیفشون مارک باشه!

و تو، از هیچ کدامشان خوشت نمـــی آید. بـعـضی خیلی ساده اند و بعضی خیلی کودکانه... بعضی خیلی شلوغ اند و بعضی خیلی دخترانه... ناگهان می زند به سرت که یقه فروشنده را بگیری و کاملا رک بپرسی:
- اینجا چیزی دخترکانه نداره؟ :((


کم کم طرح ها تکراری می شوند و هنوز چیزی چشمت را نگرفته. از هر شخص که این دور و اطراف بوده یک بار شنیدی: " تو چی می خوای خب؟ این همه طرح قشنگ!" و خب تو نمی توانی طرح های دخترکانه را توصیف کنی که. می رسی به انتهای راسته کیف کروشی ها و نا امیدانه دستت را توی جیب هایت می کنی و سرت را پایین می اندازی و توی ذهن الویت هایت را بررسی می کی. خودت میدانی هیچ کدامشان فوق العاده نبود، فقط خوب بودند و خیلی عادی... خیلی معمولی!
ابرو هایت شروع به مچ اندازی می کنند و در هم فرو می روند و تو برای آخرین بار سرت را بالا می اوری تا پس از نیم نگاهی به این طرح های تکراری بازگردی،
که ناگهان ؛ می بینیش!



بالای مغازه خیلی کوچکی ایستاده و به تو نگاه می کند، اصلا انگار منتظرت بوده. انگار می دانسته تو کل راه را برای او آمدی و تو نمی توانی چشم از مدل زیبایش برداری، از کتان ِ خوشرنگش، از آن سگک قـطـب نمای زیبایش و حتی از تعداد زیاد جیب هایش! دقیقا آن چیزی است که می خواستی، بی اراده لبخند می زنی...

سگک ِ قطب نما شکلش تو را یاد ِ قطب نمای طلایی ِ لایلا می اندازد و طرح ِ لبخندت را پر رنگ تر می کند!

میروی درون مغازه بدون هیچ مقدمه به این کیف جدید اشاره می کنی و می خریش... بدون توجه به نطق ِ فروشنده درباره زیبایی و جنس کیف های دیگرش. این کیف فقط، دخترکانه است...

شاید هم فقط این کیف، دخترکانه است... :)

ســِــتـــاد ِ سایلنت کـردنِ خـاله زنک هـای سـال :|

1. بــعــضی وقتا هم به بعضیا باید گفت:
- شمـــــا اگه چند ثانیه اون دکـــمـــه سایـــلنـتـــــــتـونو نگه دارین و در مورد موضوعی که چیزی ازش نمی دونین نظر ندین، ما نمی گیم بلندگو هاتون مشکل پیدا کرده!

2. دو سوم بدن همه آبه، ولی من مطمئنم دو سوم بدن ِ منو شیر چای فرا گرفته! :|

2/5. چرا توی یخچال ِ این خونه هیچی به جز شیر و توی کابینتا چیزی جز چای پیدا نمیشه؟ :((

3. اینقد حوصلم سر رفته که دارم وسوسه میشم برم درس بخونم!

3/23. عمق فاجعرو درک کردین الآن؟ :|

4. چند روز پیش داشتیم فکر می کردیم، نسل ما برای زندگی کردن فقط به یه تخت خواب و یخچال و نت پر سرعت نیاز داره!

5. بابا داشت تعریف می کرد:
-تو خاندان ِ مامانِت اینا شیرازی هم زیاد بوده!
منم به این نتیجه رسیدم تا قبل از من این ژن ِ شیرازیشون نهان بوده مث کــه، توی وجود ِ من شکوفا شده!

6. نه به چند روز پیش که اسم ِ وبلاگ نویسی و نوشتن میومد گلاب به روتون... نه به الآن که نمی تونم چرت و پرت ننویسم و به نام آپ رو صفحه اصلی نفرستم! :|

7. چـــــع جـــالب! همین الآن متوجه شدم وبلاگ خودمه و چرت و پرت نوشتن آزاده توش!^.^

8. چند روزه به هر کی می رسم در مورد ِ بزرگ شدن حرف می زنه! فوبیای بزرگ شدن من با اینا فقط بیشتر عود میکنه به والله!:|

9. همین دیگه... اند نـاثینگ اِِِلس!

اشعار شبانه

غرق در ظرافت و لطافت مغموم شعری، چه معجزه ای می کند این علی رضا آذر...
دومین شانزده دقیقه این شب است که غرق می شوی در شعرش و گوشه ای از ذهنت که هنوز تسخیر نشده به خود قول می دهی این آخرین بار باشد.. اما مگر می شود از آن صدایی که با غم می خواند:
-"بعد از تو، هر آینه ای دیدم..
                        دیوار در ذهنم مجسم شد.."
گذشت؟ نپرسیده می دانی سوالت استفهام انکاری است... جوابی ندارد جز: -"نمی شود به خدا! نمی شود!"

به ماه خیره می شود، محو شده ای در ریزه کاری های شعر و صدای خش دار مغمومش... چنان می خواند که حتی به آن گوشه از ذهنت که مثل همیشه دنبال طرح اژدها روی ماه است توجه نمی کنی!
-"ای کاش در پایت نمی افتاد،
                            این بغض های لخت مادرزاد..."

بی اراده آهی می کشی، سوزناک.. گویی از خودش بهتر دردش را بین این واژه های آشفته می فهمی. 
-"باید کماکان مرد اما زیست،
                             جز زندگی در مرگ راهی نیست..."

پوزخندی می زنی به گوشه ی ذهنت. -"عوض کردن آهنگ؟ هه، بمون تو خماریش!". دفعه پیش هم همین اتفاق افتاد، نمی توانی آهنگ را عوض کنی! اصلا هیچ آهنگ دیگری نمی تواند با خش خش جاروی رفتگر و بوی گل های یاس و نوازش مهتاب کنار بیاید...

-" باید کماکان زیست اما مرد،
                              با نیشخندی بغض خود را خورد...!"

نفست می گیرد...
هر دفعه به این قسمت آهنگ که میرسی یادت می رود نفس بکشی... بیت های موزون شعر ردیف می شوند و قافیه ها با یکدیگر می رقصند...
-"آواره یعنی، دوستت دارم..."

لعنتی چه بغضی داشت صدایش، فکری نامربوط... یعنی او هم تا به حال زیر نور ماه بغض خود را بلعیده...؟

-"یک لحظه بنشین برف لاکردار،
                                    دارم برایت شعر می خوانم..."

چرا تصویر ماه مات شد؟ چرا تصویر ماه می لرزد؟ سرت را پایین نمی آوری. اصلا همان بهتر که ندانی... به درک!

-"عشق آن اگر باشد که می گویند،
                                  دل های صاف و ساده می خواهد..."

بی صدا همراهی اش می کنی، با کمتر از سه بار گوش دادن این قسمت را کاملا از بر شدی...

-"عشق آن اگر باشد که من دیدم،
                                       انسان فوق العاده می خواهد..."

زانویت را در بغل می گیری و سرت را کج می کنی و ناخودآگاه چشم غره ای به ماه می روی. "-مگه حس گرفتن منم دیدن داره آخه؟" و قبل از این که حتی بخواهی جوابی بشنوی می گویی:"-هیس..، هیس... گوش کن..."

-"جدی بگیرید آسمانم را،
                        من ابتدای کند بارانم..."

انگار چندین ولتاژ برق را از بدنت عبور می دهند هر بار با شنیدن این کلمات...
-"لنگر بیاندازید کشتی ها،
                         آرامش ماقبل طوفانم..."

-"ببخشید که بهت گفتم هیس.. قهر نکن حالا... ولی بی شوخی هر دفعه این قسمتشو می شنوم احساس می کنم الآن که یهو روحم سر از اون بالا بالا ها در بیاره!" یک دو نقطه دی هم چاشنی حرفت می کنی. شاید منظورت را نگرفت!

انتظار جواب نداری از ماه... پس سکوت می کنی و ناخودآگاه عطر یاس هایت را استشمام می کنی و آرام می گیری.... این ترکیب را دوست داری. این لبخند های ماه را دوست داری...

-" تنها سپاس از عشق خودکار است،
                                 دنیا به شاعر ها بدهکار است..."

و لبخند می زنی، خیلی بی دلیل... خیلی ناگهانی... خیلی بدون مناسبت...
لبخند می زنی به چراغ های شهر و ماه بالای سرشان و فنجان قهوه ات را در دستانت می چرخانی...

-"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"