اشعار شبانه
- پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۲۰ ق.ظ
غرق در ظرافت و لطافت مغموم شعری، چه معجزه ای می کند این علی رضا آذر...
دومین شانزده دقیقه این شب است که غرق می شوی در شعرش و گوشه ای از ذهنت که هنوز تسخیر نشده به خود قول می دهی این آخرین بار باشد.. اما مگر می شود از آن صدایی که با غم می خواند:
-"بعد از تو، هر آینه ای دیدم..
دیوار در ذهنم مجسم شد.."
گذشت؟ نپرسیده می دانی سوالت استفهام انکاری است... جوابی ندارد جز: -"نمی شود به خدا! نمی شود!"
به ماه خیره می شود، محو شده ای در ریزه کاری های شعر و صدای خش دار مغمومش... چنان می خواند که حتی به آن گوشه از ذهنت که مثل همیشه دنبال طرح اژدها روی ماه است توجه نمی کنی!
-"ای کاش در پایت نمی افتاد،
این بغض های لخت مادرزاد..."
بی اراده آهی می کشی، سوزناک.. گویی از خودش بهتر دردش را بین این واژه های آشفته می فهمی.
-"باید کماکان مرد اما زیست،
جز زندگی در مرگ راهی نیست..."
پوزخندی می زنی به گوشه ی ذهنت. -"عوض کردن آهنگ؟ هه، بمون تو خماریش!". دفعه پیش هم همین اتفاق افتاد، نمی توانی آهنگ را عوض کنی! اصلا هیچ آهنگ دیگری نمی تواند با خش خش جاروی رفتگر و بوی گل های یاس و نوازش مهتاب کنار بیاید...
-" باید کماکان زیست اما مرد،
با نیشخندی بغض خود را خورد...!"
نفست می گیرد...
هر دفعه به این قسمت آهنگ که میرسی یادت می رود نفس بکشی... بیت های موزون شعر ردیف می شوند و قافیه ها با یکدیگر می رقصند...
-"آواره یعنی، دوستت دارم..."
لعنتی چه بغضی داشت صدایش، فکری نامربوط... یعنی او هم تا به حال زیر نور ماه بغض خود را بلعیده...؟
-"یک لحظه بنشین برف لاکردار،
دارم برایت شعر می خوانم..."
چرا تصویر ماه مات شد؟ چرا تصویر ماه می لرزد؟ سرت را پایین نمی آوری. اصلا همان بهتر که ندانی... به درک!
-"عشق آن اگر باشد که می گویند،
دل های صاف و ساده می خواهد..."
بی صدا همراهی اش می کنی، با کمتر از سه بار گوش دادن این قسمت را کاملا از بر شدی...
-"عشق آن اگر باشد که من دیدم،
انسان فوق العاده می خواهد..."
زانویت را در بغل می گیری و سرت را کج می کنی و ناخودآگاه چشم غره ای به ماه می روی. "-مگه حس گرفتن منم دیدن داره آخه؟" و قبل از این که حتی بخواهی جوابی بشنوی می گویی:"-هیس..، هیس... گوش کن..."
-"جدی بگیرید آسمانم را،
من ابتدای کند بارانم..."
انگار چندین ولتاژ برق را از بدنت عبور می دهند هر بار با شنیدن این کلمات...
-"لنگر بیاندازید کشتی ها،
آرامش ماقبل طوفانم..."
-"ببخشید که بهت گفتم هیس.. قهر نکن حالا... ولی بی شوخی هر دفعه این قسمتشو می شنوم احساس می کنم الآن که یهو روحم سر از اون بالا بالا ها در بیاره!" یک دو نقطه دی هم چاشنی حرفت می کنی. شاید منظورت را نگرفت!
انتظار جواب نداری از ماه... پس سکوت می کنی و ناخودآگاه عطر یاس هایت را استشمام می کنی و آرام می گیری.... این ترکیب را دوست داری. این لبخند های ماه را دوست داری...
-" تنها سپاس از عشق خودکار است،
دنیا به شاعر ها بدهکار است..."
و لبخند می زنی، خیلی بی دلیل... خیلی ناگهانی... خیلی بدون مناسبت...
لبخند می زنی به چراغ های شهر و ماه بالای سرشان و فنجان قهوه ات را در دستانت می چرخانی...
-"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"
داغون شدم. و البته یه طورایی سبک حتی. نمی دونم.
خیلی هم نوشته ی شما محشر بود هم اشعاری که انتخاب کرده بودید.
همچنان اعتقاد دارم که آذر دیوانه است :((