زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماه» ثبت شده است

اشعار شبانه

غرق در ظرافت و لطافت مغموم شعری، چه معجزه ای می کند این علی رضا آذر...
دومین شانزده دقیقه این شب است که غرق می شوی در شعرش و گوشه ای از ذهنت که هنوز تسخیر نشده به خود قول می دهی این آخرین بار باشد.. اما مگر می شود از آن صدایی که با غم می خواند:
-"بعد از تو، هر آینه ای دیدم..
                        دیوار در ذهنم مجسم شد.."
گذشت؟ نپرسیده می دانی سوالت استفهام انکاری است... جوابی ندارد جز: -"نمی شود به خدا! نمی شود!"

به ماه خیره می شود، محو شده ای در ریزه کاری های شعر و صدای خش دار مغمومش... چنان می خواند که حتی به آن گوشه از ذهنت که مثل همیشه دنبال طرح اژدها روی ماه است توجه نمی کنی!
-"ای کاش در پایت نمی افتاد،
                            این بغض های لخت مادرزاد..."

بی اراده آهی می کشی، سوزناک.. گویی از خودش بهتر دردش را بین این واژه های آشفته می فهمی. 
-"باید کماکان مرد اما زیست،
                             جز زندگی در مرگ راهی نیست..."

پوزخندی می زنی به گوشه ی ذهنت. -"عوض کردن آهنگ؟ هه، بمون تو خماریش!". دفعه پیش هم همین اتفاق افتاد، نمی توانی آهنگ را عوض کنی! اصلا هیچ آهنگ دیگری نمی تواند با خش خش جاروی رفتگر و بوی گل های یاس و نوازش مهتاب کنار بیاید...

-" باید کماکان زیست اما مرد،
                              با نیشخندی بغض خود را خورد...!"

نفست می گیرد...
هر دفعه به این قسمت آهنگ که میرسی یادت می رود نفس بکشی... بیت های موزون شعر ردیف می شوند و قافیه ها با یکدیگر می رقصند...
-"آواره یعنی، دوستت دارم..."

لعنتی چه بغضی داشت صدایش، فکری نامربوط... یعنی او هم تا به حال زیر نور ماه بغض خود را بلعیده...؟

-"یک لحظه بنشین برف لاکردار،
                                    دارم برایت شعر می خوانم..."

چرا تصویر ماه مات شد؟ چرا تصویر ماه می لرزد؟ سرت را پایین نمی آوری. اصلا همان بهتر که ندانی... به درک!

-"عشق آن اگر باشد که می گویند،
                                  دل های صاف و ساده می خواهد..."

بی صدا همراهی اش می کنی، با کمتر از سه بار گوش دادن این قسمت را کاملا از بر شدی...

-"عشق آن اگر باشد که من دیدم،
                                       انسان فوق العاده می خواهد..."

زانویت را در بغل می گیری و سرت را کج می کنی و ناخودآگاه چشم غره ای به ماه می روی. "-مگه حس گرفتن منم دیدن داره آخه؟" و قبل از این که حتی بخواهی جوابی بشنوی می گویی:"-هیس..، هیس... گوش کن..."

-"جدی بگیرید آسمانم را،
                        من ابتدای کند بارانم..."

انگار چندین ولتاژ برق را از بدنت عبور می دهند هر بار با شنیدن این کلمات...
-"لنگر بیاندازید کشتی ها،
                         آرامش ماقبل طوفانم..."

-"ببخشید که بهت گفتم هیس.. قهر نکن حالا... ولی بی شوخی هر دفعه این قسمتشو می شنوم احساس می کنم الآن که یهو روحم سر از اون بالا بالا ها در بیاره!" یک دو نقطه دی هم چاشنی حرفت می کنی. شاید منظورت را نگرفت!

انتظار جواب نداری از ماه... پس سکوت می کنی و ناخودآگاه عطر یاس هایت را استشمام می کنی و آرام می گیری.... این ترکیب را دوست داری. این لبخند های ماه را دوست داری...

-" تنها سپاس از عشق خودکار است،
                                 دنیا به شاعر ها بدهکار است..."

و لبخند می زنی، خیلی بی دلیل... خیلی ناگهانی... خیلی بدون مناسبت...
لبخند می زنی به چراغ های شهر و ماه بالای سرشان و فنجان قهوه ات را در دستانت می چرخانی...

-"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"

ســکون ِ این نیمــه شـــب

-آه مـــــــادر... مــادر... این اقیانوس ِ بی کران ِ دلتنگی نمی تواند فقط از آن ِ همین نیمه شب ِ ســاکت باشد...

پـــس از مــــن...

مـــــن مطمئنم سالیان ســال بعد، هنگامی که من با کوله پشتی ام پایان جاده را فــتـــح می کنم ؛ در نیمه شبی پر ستاره دختری بـه دنیا خواهد آمد...

احتمالا دُختری کاملا ً معمولی، نه صورت خیلی خاصی خواهد داشت نه بینی قلمی و چشم های رنگین کمانی... چون زیاد فکر خواهد کرد و وقت خوردن نخواهد داشت لاغر می ماند... شاید آن زمان دختر های لاغر را دوست نداشته باشند، شاید دختر های تپل را دوست داشته باشند. ولی خب در هر حال این دختر خیلی لاغر است، دوست نداشتند اندامش را هم برایش مهم نیست... کار های مهم تری خواهد داشت!

نظری ندارم که در آن زمانه چه چیزی مُد خواهد شد. در هر حال فکر نمی کنم دُختر زیاد به مُد اهمیت بدهد و خیلی روی جمله معروف "چی بپوشم؟" فکر کند. ولی شـرط می بندم به رنگ آبی علاقه مند خواهد شد و مشکی هم که همیشه رنگ عشق بوده، می مـاند خاکستری... احتمالا خاکستری هم دوست خواهد داشت، مگر کسی هست که رنگ خاکستری را دوست نداشته باشد؟

آن زمان کتاب های حمید مصدق خواهد بود؟
اگر بـــود، شــایــد حـــتــی جادوی این ســه رنگ کنار هم را در کتاب ِ "آبی، خاکستری، سیاه" ِ مصدق دید و تقدس این رنگ ها را درک کرد!

گفــتــم کتاب، این دختر کتاب خوان خواهد بود! از آن کتاب خوان هایی که کاری به موضوع و ژانر کتاب ندارند و فقط بلدند خودشان را درونش غـــرق کنند!

تـــازه تــا یــادم نــرفته، این دختر شمع و شمعدان را هم خیلی دوست خواهد داشت! وقتی که دلش گرفت و یا بیش از حد خوشحال شد شمع روشن می کند و در شمعدان های شیشه و سفالی رنگ وارنگ قرارشان می دهد... شاید هم در این حین به موسیقی گوش داد و چشم هایش را بست به روی رقص زیبای شعله ها...

چه نوع موسیقی ای؟
نمی دانم... دختر مسلما سبک خاصی را دوست نخواهد داشت، هــر موسیقی ای جادوی منحصر به فرد خودش را دارد... نباید تبعیض قائل شد!

دیــگــر این که من مطمئنم دختر روزی بـــا جامعه ای خــاص آشنا خواهد شد...
با تکنولوژی روز ِ آن زمان، با افرادی آشنا خواهد شد که روی آینده اش تاثیر بسیاری خواهند گذاشت. کسانی که برایش تا سالیان سال نقش دوست را ایفا خواهند کرد، شاید حتی تا پایان عمرش.. کسی چه می داند؟
بـــا کمک این دوستان قلم به دست خواهد گرفت و یاد خواهد گرفت تا سمفونی احساساتش را با کلمات بنوازد...
هر چند ناهنجار...
هر چند گاهی گوشخراش!

به علاوه در این راه همانطــــور که با قلم کم کم خودش را پیدا می کند، دلش را خواهد باخت... به پسری که صد و پنجاه و شش درجه با خودش متفاوت است!
در جاده این دلبستگی سختی خواهد کشـیــد... و خــب راستـــش را بخــواهید، سرانجامش معلوم نیست. این عشق بیش از حـــد ممنوعه خواهد بود!

در نــهــایت این که،
دختر شــــب هایی که مــــاه کامل است، تا سپـــیده دم و لحظه ی شروع آواز ِ صبحگاهی پرندگان بیدار خواهد مـــاند...
و فـــکــــر خواهد کرد...
و آه خـــواهـــد کشــیـــد...
و لــبــخــند خـــواهد زَد...
و بـــغــض گلویش را خواهد گرفـت...
و نخواهد دانست که ســـالیــــان سال قــــــبـــل، دخترکــــی زیـــر نــور ِ همین ماه، این لحظاتش را سطر به سطر نوشته است...

و چنین گفت آقا رادوین...

ایـــن آقا رادویـــن از دور شــخــصیــت مغروری داره... از دور که نگاه می کنی دورش شلوغه، پولداره، دختربازه، هیچ کم و کسری ای نداره. از دور که نگاه می کنی، خیلی خوشبخته!

ولی نیست.. اگه تونستی بهش نزدیک بشی می فهمی خیلی زجر کشیده.. و می دونی تنها همدمش کی بوده؟ با یه سیگار بین انگشتاش و یه بغض خفه کننده تو گلوش با کی درد و دل می کرده؟

                                                              درسته...

ماه! :)


زیرلب گفت: رها، به ماه نگاه کن...!

نگاهم وازدریا گرفتم ودوختم به ماه. رادوین زیرلب ادامه داد:
- قشنگه..خیلی...

نفس عمیقی کشیدوگفت: رها، می دونی ماه منو یاد چی میندازه؟!

نگاهم به ماه بود. گفتم: یادچی؟!
- یاد تنهایی... یاد بی کسی... ماه وببین... ببین چقد تنهاست... قشنگه، پرنوره، ولی ببینش...ببین چقد تنهاست... این همه ستاره توآسمون هست... ستاره ها تنها نیستن... ستاره هاهم دیگه رودارن... اما ماه... ماه هیچ کسو نداره... ماه میون یه عالم ستاره گیر کرده... میون ستاره هایی که ازجنس خودش نیستن... ماه خیلی تنهاست رها... دلم به حالش می سوزه... می دونی رها... حس می کنم منم مثل ماهم... نه اینکه بخوام بگم تکم وهیشکی مثل من نیستا... نه!! منظورمن تنهایی ماهه... منم تنهام... درست مثل ماه... میون یه عالم ستاره گیرکردم که ازجنس خودم نیستن... ستاره هایی که نمی فهمن تنهایی یعنی چی... ستاره هایی که درکم نمی کنن. ستاره هاهیچ وقت نمی تونن حال ماه ودرک کنن چون هیچ وقت به اندازه ماه تنهانبودن...

نگاه عسلیش به ماه خیره شده بود. بدجورتوفکربود. لبخند تلخی روی لبش نقش بسته بود. زیرلب ادامه داد:
- هر وقت به ماه نگاه می کنم، یاد بدترین روزای زندگیم میفتم... روزایی که یه ماه ِ تنها بودم میون یه عالمه ستاره توی آسمون دنیا... البته هنوزم بی شباهت به ماه نیستم. هنوزم هروقت دلم می گیره، نگاهمو می دوزم به آسمون تیره وتاریک شب تا همدرد خودمو پیدا کنم... گاهی اوقات با ماه حرف می زنم... باهاش دردودل می کنم... ازتنهاییام بهش میگم... ازغصه هام... ازاینکه هیچ ستاره ای درکم نمی کنه... می دونم حرفام ومی فهمه... می دونم می دونه چی دارم می کشم... ماه منومی فهمه...

وسکوت کرد...


"رمان ِدر همسایگی یک گودزیلا"

پــنــجــره های شــیــشــه ای

او شــهــادت بــر گـــرد و خاک نشسته بر پنجـــره می دهد و من،
فـــقــــط در فــکـــر فرو می روم...

بـــی شــک،
مــــی توان آفــــاقی دوردست را زیـــــن پنجره ها دید..!

مـــــی توان افـــکـــار پــریشــان ِ زنـــی را دیــد،
                                    بــــی توجــه به شـــکـــوفه ی ســـرخ رنگ روی ِ تــیـــغ ِ آرمـــیــده بــر دســـتـــانش...

یـــا مــی توان در دود ِ پــــیچــــان ِ سرگردان ِ سیــــــگــــار مردی غـــــــرق شـــُـــد،
                                         کـــــه بـــی هــــدف خـــیــــابان ها را مـــی پیـــمــایــد...

مــــــی توان ژرفـــنـای غـــم ِ دو چشمــــان ِ بی فــروغ ِ دختـــری را درک کرد،
                                                و خود را به نــشـــنـــیدن آن قـــقـــهه های مستانه زَد...

مــــی توان در دور های دور...
بـــالـــش ِ خـــیس ِ سیـــاهی، آمیخته بـه شــــربـــت ِ اشــک،
                          یــــا چــاشــنــی ریمـــل ِ بی دوامی را نــظــاره کرد و
                                                                                    هیچ نگفت...

می توان حتی در بازتاب این پنجره ِ کـثـیـف،
دختـــرکـــی را دید...
                      آرام بــه حــالـــش گریســـــت
                                                و بـــا خــســتگی خُــفــت!

اکــــتــــــــا

ایــن هشـــت ماه لعنتی حـــرف داشــت! ایــن هشـــت ماه فرسود مرا... فکرم را... خدایم را...
خــرد کرد اعتقاداتم را!

ایــن هشـــــت مــــاه لعــنــتی مــرا پــیـــر کـــرد! خـــدایـــیــش اگر ایــن هشـــت مــاه نبود... چه می شد؟!
من ایــــن دِپ نــویس ِ بـی سر و پای داغــــان مـــی شـــدم؟! صــــدایـــم، بــــاز هم اینقدر مـی گرفـــت؟! اعتــمـــادم کمی بیشتــر نــبــود به ایـــن عــالم؟! شـــایــــد حـــتــی مـــی توانــســتم یــک عـــدد از این قرص های استامینوفن را بالا بیندازم و بــه جـــای این که ایـــنــجا ول بگردم، بــه خواب پناه ببرم!

شــــایـــد اگــــر ایـــن هشــــت مــــاه لــعــنــتی نبود،
هنوز هم از روی تـــک تــک موزیک های شجریان می پریدم و به جملــاتی همچون:
- عزیزم.. چه قد خوشگلی!
-واای، چه چشای نازی!
-عشقم تو که پوستت شادابه!

مـــیـــدل فــیــنگر و ملحــفــه و بیــگ وان، نشان نمی دادم!

اگر این هشت ماه لعنتی نبود، شاید هنوز در آینه چشم هایم می درخشید... و هر کس که می گفت چشم های زیبایی داری... راست می گفت!
اگر این هشت ماه نبود... هیچ کس جرئت نمی کرد زردی پوست و سیاهی زیر چشمانم را به کمبود ویتامین و خواب و زندگی نسبت دهد.

ایــن هشـــت ماه، چه کرد با ما عشق ِ من؟!
کــاری کرد که من هر از چند گاهی به یــاد بیاورم شب های گرفته ی آبان ماه را و به دنبال ِ زخمی ترمیم نیــافته در سینه ام نفس بکشم.
و هر بـــار قدم زدنم در آتـــی ســـاز اِکوی کهـــنه ی زجه زدن هایـــم و آرام بــاش های علی رضــا و هق هق های سولــمــاز نــبــــاشــد...

کـاری کرد کـه بـــا صدای شـــاهــــیـــن در حــال خــواندن ِ
-" پوزخند زد به زندگی و عاشقانه مرد..."
دوباره بغضم بگیرد...

این هشت ماه زندگی مرا سیاه کرد!
فـــرمت ِ رنگ ِ آسمانم را از آبی، به مشکی ِ بــی انتهایی تغییر داد...

این هشــــت ماه ِ اَلکُلی،
مـــرا بــدمست ِ در حال ِ گریه در تراس خانه کرد...

ایــــن هشـــت ماه ِ دودی،
بـــا مــارک ِ EssE گـــلــد و رنگ قــرمــز ِ رژ رویـــش پیوند خورد...

ایـــن هشـــت ماه کاری کرد تا من به هر کس و ناکسی،
یک پسوند ِ عشقم و پیشــوند ِ عزیز دلم اضافه کنم و بعد روی این لاس زدن های از روی لــج بــازی عـــــــــق بزنم!

عشق ِ من...

این هشت ماه،
شکست مرا...!
شکست...