زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

شــهر ِ ماهتــاب

آتیشم، می دونستی هر سـال نمایشگاه کتاب ِ مصلی چه قدر نفرین پشتش داشته. خبر داشتی از لب ترک خوردَم و تـب ِبی رحم ِ سال ِ پیشم. خبر داشتی از سال قبلش و گم شدن بین یه موج آدم و بغض کردن به جمعیتی که هل می دادن. خبر داشتی برگشتن به خونه با یه کتاب ِ لعنتی "ریاضی دانان" ِ نامی، اولین نفرینم بود. می دونستی، من هر سال با یه عــربده فرکانس بالای "کــتاب نـخـر، جا نداریم!" دست و پنجه نرم می کردم. گفتم بهت مــصلی خوب نبود. گفتی شهرِ آفتاب شروع ِ دوبارَس!

بعد.. اونجا.. اون روز ِ آخر.. سرِ قولت وایسادی. با اینکه بعید بود. ساعت سه از تخت بکشی بیرون منو، با وجود سختی و ایمپاسیبل بودن امر مذکور، سر ِ قولِت وایسادی.. قول داده بودی می ریم نشــر ویدا. قول داده بودی دیگه کتاب درسی خبری نیست، میریم فقط عــشـق بازی با فانتزی و نجوم. گـفـته بودی فوق العاده میشه و فوق العاده شد. قرار شد بیام و با همون کتابا تو حیاطتون خونه بسازم و بی خیال اینکه امسال جا نداریم!

آخــرش با کیــف ِ سنگین از کتابــای فانتزی ای که درو کرده بودم، کـلِ کتاب نجوم ـای "غیرِ" آماتورمون، پاهای دردناک و کمرای خم شده روی چمنا نشستیم. و اون یکی از صحنه های تجربی ایه که می تونم روش لبخـند ـو توضیح بدم. لبخند ِ ناشی از ورم ِ پاهامون، درد ِ دوست داشتنی سنگینی کتابامون، حســرت ِ نبودن ِ برادر ِ عزیزتر از جان و لــذت ِ به باد دادن اون همه خاطره، تجسـم ِ اون همه خاطره..

لبــخند رو لبــامون بود به کل ِ لحظه های اون روز، به اینکه قرار نبود دیگه گم بشم.. تب کنم و جا بمونم. بـه اینکه "مـاه" تو آسمون بود و قرار بود بخونیم، دوست داشته باشیم، بخندیم و بنویسیم..

دیدی شد، آتــیشــه؟! دیدی با مانتو مدرسه و مقنعه و موهای آبیَم شد؟! :)

من عـاشقم آقا.. من.. هم..

هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.

«بار دیگر شهری که دوست می داشتم.»
نادر ابراهیمی

پادآرمان ِ دوست داشتنی!

رو به  چهره ناراحت ِ نگران و عصبانیم، گــفتی:
- به به. اخترفیزیکدان آینده!

و من خندیدم. به اینکه نمی گفتی مــنــجــم و می دونستی بحث ســر ِ «اخــترفیزیک» و دلبــریاشـه. واضح بود مثل ِ بقیه اومدم دنبال ِ جواب. بفهمم چرا، چطور، واقعا..؟! مگه میشه؟! قرار بود بیای زیر ِ تابوتمونو بگیری که. قول داده بودی. پس کــجا..؟!

- نگــرانم! قراره برین یعنی..؟

گفتی:
- بیخیال. بالاخره می بینمت که..!


بعد به همه اونا رو کردی و با صدای فــرکانس بالات، که چهار روز هفته مدرسمونو می لرزوند، داد زدی:

- کنکورشو بده، خودم تجریش معرفیش می کنم تا اخترفیزیک درس بده!


و بعد اونجا بود. اون فهمیدنِ یهویی. اون درک ِ ناگهانی ِ عمق ِ فاجعه. بین اونهمه خنده و استرس، دیدم بعد ِ دو سال چه قد عوض شدیم. دیدم تو چالِش ِ پیش روتو با موفقیت گذروندی، منو فهمیدی. دیدم منم می فهممت حالا. دیدم دیگه این نیست که جامدادی پرت کنی تو صورتم و چـپ چـپ نگات کنم! نفهمی نگاهمو، نفهمم رفتاراتــو..

همونجا بود، بین اون همه خنده و استرس، همونجا بود که فهمیدم برای تو سال ِ دیگه دلم زیــادی تنگ میشه.

جــنـــگ های نــتـــی! {از سری ماجراهای من و بابام.}

نگا کن، "موسیو رودولف مریخی!"
من می دونستم از اون اول این زیر ِ سر ِ تو بود. دسترسی نداشتنم به بیان و بلاگ و گرفتگی انگشتام همـــش زیر ِ سر تــو بود. اینکه مجبور می شدم با تبلت قرضی و نت مخابرات، کامپیوتر مدرسه و گوشی متصل به وای فای مدرسه زیر ِ میز، یا خونه فامیل و غیره به سختی برسونم خودمو برای نوشتن یه پست.. همـــش زیر ِ ســـر ِ تو بود! کل این حرفایی که بیان نمی شدن. تمومشون..


ولی خب، بازَم من برنده شدم. شاید از اسفند تا حالا زمان زیادی بوده باشه، ولی من تونستم. نشستم اینجایی که تو نمی خواستی باشم، دارم تو پنلی می نویسم که نمی خواستی بنویسم و لـعــنــتی..

چــه قد من از طعم بردن این نبرد خوشم مــیاد! :))

اونا فقط دل می کنن و بہ یکی دیگہ دل می بندن..

- آدما بہ نبودت عادت می کنن..

- می دونَم.. ولی من قرار نیست عادت کنم. من ھر صبح شروع مکالمونو آمادہ می کنم. تبریک تولداشونو و جواب بہ حرفاشونو، ابراز دل تنگی و این ھمہ دل سردی رو می چینم تا برسیم بہ ھم..

- ولی نمی رسین.

- آرہ. حتی اگہ برسیم ھم از این ھمہ حرف ھیچ کدومشون بیان نمی شن. می مونن تو گلو و ھی لگد می زنن، نہ سلام سردمون، نہ احوال پرسی کلیشہ ایمون قدرت بیرون کشیدنشونو ندارن. سر شب بہ خیر زود ھنگاممون ھم کل این مکالمات سقط میشن. تو گلو می مونن و می گندن.. تہشم یہ شب ھمشو روی یادگاریاشون عق می زنم.. روی سیکرت گاردن و یہ عطر شیرین کنار عروسک روی میز.. یہ فایل سیو شدہ قدیمی از صداش.. نقاشی روی دیوار و سناتور سرخ.. روی ھمشون عق می زنم.. ھمشون.. ھمشون..

ولی.. مطمئن باش داستان دوست داشتنى ای خواهد شد.

یه حرکت اشتباه دست بود، احتمالا ناشى از لرزش قلبم حین دیدن عکست. یه حرکت اشتباه دست و جای اینجا توی اون یکى پنل چشمم به یه شروع کلیشه ای، براى داستانمون گره خورد.. اون موقع نمی دونستیم آخرش چیه.

ممکنه باورت نشه، ولی من هنوزم نمی دونم. نمى فهمم.

- یعنی.. یعنی.. تموم شد..؟

فکر کن فریاد ماهتاب را نمی شنویم..

غول ِ داستان، روزمرگى نام داشت. روزمرگی به دو چشم سرخِ نابینا، دو دست لطیف و صدایی خواب آور معروف بود؛ و البته به بی صدا بودن قدم هایَش. هیج کس نمی فهمید کی آمده و ساکن شده. روزمرگی که ساکن می شد، دست های لطیفش را روی پلک ها می کشید و حین لالایی خواندن، از چشم ها رویاها را بیرون می کشید. شیره باور را می مکید و در آخر دو چشم سرخ برجا می گذاشت.

من هم نفهمىدم کی آمد. ما هم نفهمیدیم چگونه جای من روی تخت خوابید. مآه کامل روشن می کند دو چشم سرخَم را، هنوز هم نمی فهمیم..