زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

بودن یا نبودن، مسئله این است!

همیشه همین بوده.. فقط کافی بود تا احساس کنم، یا لحظه ای جرقه ای بخورد که:
-"جای من اینجا نیست..!"

تا به همان راحتی که آمده ام و کنار این جمع نشسته ام، بلند شوم پابرهنه مثل تمامی بارهای قبل در راستای جاده، زیر نور ماه شروع به راه رفتن کنم.. بروم و دورتر شوم!
محو شوم درپس زمینه و دیگر نباشم. تا به دور و بر خود نگاه کند و تازه بفهمد نیستم. حالا یا خدا را شکر می کند و به روی خودش نمی آورد.. یا دو سه کلمه ای پشت سرم می گوید و بعد بی خیالش می شود!
یا در نهایت تعجب و ناباوری، در کمترین احتمال موجود، می آید سراغم!

همیشه همین بوده!
"اضافه بودن"، چرخِ پنجم بودن.. احساسی است که با ماهیتش به طور اساسی مشکلی ندارم! یعنی خـب اضافه باشم در جمعی، تا این لحظه مشکلی ندارد..! بلند می شوم می روم!
ولی اگر.. اگر به هر دلیلی تصمیم بگیرم با این اضافه بودن بسازم.. تصمیم به ترک نکردن آن جمع بگیرم..
در خود می شکنم.. ذره ذره می شوم..! فرو می ریزم.. و باید احساسم را بســابم و بـا بغض فروخورده ای مخلوط کنم تا مرهم باشد بر غرورم..! مرهم باشد، چسب ِ بی دوامی باشد تا در چشم اطرافیان راست بایستم! مغرور..



این که همیشه در کیفم کتابی نخوانده پیدا می شود.. در تبلتم همیشه کاری نکرده می توان یافت.. اصلا سر کتابخوان بودن ِ من، سر فعالیت های بی پایان انترنتی ام نیست. تمام ماجرا در یک کلمه خلاصه می شود، "تــرک"!
کتابم را بر می دارم می روم یک گوشه و ترک می کنمشان، آن ها را، این جهان را، تمامی آن صحبت ها را.. به همین راحتی..

بر فرض ِ محال حتی اگر کتابی نبود، وسیله ای برای اتصال به اینترنت نبود، اتاقی خالی و جمع مذکور.. من باز هم ترک می کنم این جهان را..
من در این جهان ماندنی نیستم! خیره به جایی در دوردست ها! و دیگر نمی یابید مرا! من غرقم در مکانی که هیچ ایده از آن ندارید.. من "تــرک" می کنم..!

{هیچ گاه فکر نمی کردم اینگونه به من بگویند، "تنها"! یا مثلا "تنها" را بچسبانند در کنار اسمم..!
چند روز پیش او داشت از تنها بودنش تعریف می کرد و من پرسیدم چرا.. شروع کرد به توضیح دادن..! الویت اول نبودن، ترک هر جمع به راحتی.. یعنی این می شود تنهایی؟! }
 

ولی، فقط فکر کنید.. اگر پیوندی وجود داشته باشد.. اگر زنجیری شما را به کسانی ببندد که در جمعشان اضافه هستید.. اگر یک وقت شما هم مثل من بودید.. فقط فکر کنید..
رو به زوال می روم.. هر سال خسته تر.. هر سال بغض دار تر.. هر سال آماده تر برای فرار.. آماده، نبودن.. من سال ها است با این حس اضافی بودن می سازم..

 

من، در جمعی که نمی خواهند مرا می مانم. در جمعی که تمامی افکارم را ناپسند تلقی می کنند. در جمعی که معتقدند طرز صحبتم خشن و لحنم گزنده تر از آن است که برای دختری مثل من مناسب باشد.
از وجودم شرمسار است.. از صحبت کردنم سرافکنده.. فکر می کند روابط اجتماعیم افتضاح است.. فکر می کند، محتاج ترحمم.. فکر می کند.. همه این ها دلیل دارند و..
تــُـف..

بدتر از طرز تفکر مضحکشان این است که احمقانه مشتاقند اصلاحمان کنند! آه می کشند! تاسف می خورند! تــرحم می کنند! به حالمان بــغــض می کنند..
-"آخی.. طفلکیا.. این رفتارای تهاجمی در چنین سنی و با چنین "وضعیتی" عادیه خب..!"

-"سه ســـال بود که.."


و مــن عــق می زنم..
تمامی حرف هایشان را..

 

سالیان سال، دختر ِ خوب بودم.. با بسته نگاه داشتن دهانم..
می خواهم این چند سال باقی مانده را، همان مایه شرمساری باشم..
با نوشتن..
با "کــات" نکردن ِـشان..
با "سانسور" نکردنـمان...

 

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان