و هدیه ات روی دستم تیک تاک می کند..
- دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۱ ب.ظ
قسمــت ِ دردناکــی دارد به نام نااُمیدی..! بــرق ِ ناامیدی درون نگاهش و اینکه می فهمی انتظار نداشته.. می دانی، بغض دار است..
وقتی می فهمی این کسانی که ادعای شناختنشان می شــد، هیچ چیز نمی دانستند..! ابــــدا هیچ چیز! و اکثرا مهم نبود! یعنی جز اینکه می فهمیدی این ادعا هم پوچ بوده، اتفاقی نمی افتاد!
ولی امروز.. ولی فاجعه دیروز..
یادم نمی رود برق ِ نگاهش را، ناامیدی مطلقش را..! جای زخم های مشکی روی دستم را دید، بعد آن پاکت ِ سرخ رنگِ درون کیفم.. و فندک ِ کنارش..
کل ِ امروز زجر می کشید. با خودش درگیر بود. نگاهم می کرد، ابروانش در هم می رفت؛ چشمانش غمگین می شد؛ عصبی می شد و ناگهانی نگاهش را می دزدید. کل امروز را ساکت یک گوشه نشسته بود و با خودش سروکله می زد. بعد یکهو بلند می شد و با عصبانیت می آمد به من تنه می زد و می رفت.
ناامید شد و من هیچ نداشتم برایش بگویم..! می دانستم به خاطر ِ من است. سناریو های مخــتــلف می نوشتم. با خود فکر می کردم بروم و سرش داد بکشم، بگویم:
- "تو به چه حقی فکر می کردی مرا می شناسی؟! تو به چه حقی روی من حساب کردی؟! تو با اجازه چه کسی فکر کردی من بهترم؟!"
دوست داشتم نه فقط رو به او، رو به تمام کسانی که نااُمید شدند وقتی حق نداشتند نا امید شوند فریاد بکشم:
-" اصلا من جوگیرم! من یک موجود جوگیرم که می توانم فلــانی را با اخلاق ِ گیریم بدش و رفتار ِ به قول ِ شما ناپسندش را دوست بدارم! من یک موجود جوگیرم که در کیفم سیگار و فندک پیدا می کنید. به چه حقی به من امید داشتید اصلا؟! با چه مدرکی فکر می کردید من دختر ِ عاقلیــم که نمی تواند عاشق شود، از دود دوری می کند و شب بیرون نمی رود و همواره احترام بزرگ ترش را دارد و هزاران جوایز نقدی دیگر؟!"
اصلا می دانید، دوست داشتم پای تمامیشان را در لحظه ببرم، قطعه قطعه کرده و همراه با پنیر پیتزا درون ِ پاتیـلی از جنس طلا بیندازم، تا شاید برای آیندگان درس شود که جفت پا میان زندگیان آدمیان نپرند. کی یاد می گیرند؟! کی یاد می گیرند برچسب نزنند؟! کی یاد می گیرند که آرایش کردن ِ خانم ایکس، یا شلوار ِ آقای ایگرگ به آنان مربوط نیست. روابط خانوادگی مردم، به آنان مربوط نیست.
نیازی به قضاوت، به برچسب های شما نیست، باور کنید!
وقتی به شما می گویند خانم ِ اِن سیگار می کشد. شما لطف کنید و خودتان بگویید به من ربطی ندارد به جای اینکه تز دهــیــد:
- نــــه! امکــان ندارد! اِن که دختر خوبی است!
وقتی به شما می گویند زن ِ پدر ِآقای اِی دوست پسر دارد، شما لطف کنید و به جای دفاعی که دست کم از تحقیر ندارد خودتان بفرمایید که ربطی به شما ندارد و حتی لطف کرده و به طرف مقابل بگویید به او هم ربطی ندارد و نظر های گران بهایتان را برای خود نگه دارید!
پوشش دیگری به شما مربوط نیست! این سفسطه چیست که میان شما نوظهورانی که تازه یاد گرفته اید نظری از آن خود {با تقلید از دیگری} داشته باشید، افتاده است؟! مغلطه نکنید، سرجدتان! نظری هم دارید، با مغلطه اثباتش نکنید.. کمی بخوانید، سپس تز بدهید!
بحث چیز دیگری بود..
داشتم می گفتم..
بر طبق خودسانسوری و بر پایه رفاقت هیچ یک را نکردم. داد نزدم. رفتم کنارش نشستم. دست هایم را دور شانه هایش انداختم. روی کاغذ با خط خوشش شعر می نوشت، همان شعری را که من برایش خوانده بودم..
خودکار را در دستانم گذاشت، رسم ِ همیشگی، نوبت من بود که با آن خط خرچنگ قورباغه ام کنار ِ خط ِ دوست داشتنی اش چیزی بنویسم. می خواستم به رویش نیاورم.. اما نیاز بود بداند. نیاز بود بداند که هنوز نمی فهمد. که هنوز نمی داند.
- و من با مردنم زاده شدم..!
بوی قهوه ای که تو برایم آوردی در خانه می پیچد و من لحظه ای از یاد نمی برم نگاهت را..
- ۹۴/۰۷/۱۳