من باب خستگی های تابستانه!
- دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ
به ده فرزند هرگز نداشته ام بگویید آن خدابیامرز هنگامی که نتوانست بخوابد از زور تکالیف و درس دیوانه نشد..
بگویید وقتی رفت برای التماس برای تمدید زمان مسابقه چون وقت نداشت، دیوانه نشد..!
بگویید وقتی بدنش ارور هفتصد و سی و دو داد و تب کرد و چشمانش از زور بی خوابی به رنگ خون شد، دیوانه نشد..!
بگویید وقتی دید بعد اینهمه خرس زدن، هیچ چیز بارش نیست.. دیوانه نشد..
آن هنگام که هم کیشانش را ول در خیابان مشاهده کرد زمانی که خور مثل خرس درس می خواند، به جنون نرسید...
وقتی حافظه اش در حد جلبک های تازه پخت خانگی شد، به طوری که دلیلش برای خفه کردن آقای ایکس را به یاد نیاورد در خالی که کل روز را مشغول غر زدن بود، نیز جنون را در آغوش نگرفت...
اما.. اما.. در آن لحظه.. که در کابینت را باز کرد و دید دیگر حتی یک دانه لامصب دیگر قهوه پیدا نمی شود..
منفجر شد!
آقای ایکس را بلاک نموده، جزوه ها و دفتر هایش را به گوشه ای پرت کرد، ورقه ایده هایش برای مسابقه را به قطعاتی دو میلی متر در سه میل متر تبدیل و به تخت خوابش شتافت!
- ۹۴/۰۵/۲۶