سالگرد مرگ جاودان..
- دوشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ
سکوت است و سکوت.. تاریکی و تاریکی.. و زمان توهم مغزهای بیماری است که هذیان می بافند.. در این جهان هیچ نیست و من نیستم و بگذارید فلسفه دکارت بماند و بپوسد. در این جهان جز سنگ قبری هیچ نیست. مه خیمه زده بر سر سنگ تاریک و رنگ وارنگ.. سنگ آینه مانند.. بازتاب کهکشان ها رویش می رقصند. بر سنگ مشکی قبر، ستاره ها چشمک می زنند و ماه نور می ریزد.
آسمانی نیست. بازتاب این آسمان نیست، طرح سنگ.. آسمانی دیگر زندگی می تراوشد.
در این جهان هیچ نیست و با دو انگشت بر سنگ خطی می کشم، عمودی، افقی.. عمودی افقی.. شاید هم افقی، عمودی، افقی، عمودی..
پله هایی به ابدیت..
در این جهان هیچ نیست و خون می چکد از نوشته های رو دستم، خون می چکد و به خورشیدشان رنگ می دهد..
سرن را میان دو دستم می گیرم و می فشارم.در این جهان هیچ نیست، جز تلی از خاطرات که خاک کرده ام. سرم را میان دو دست می گیرم. نمی خواهم ببینم. بیست وسه دقیقه دیگر. فقط بیست و سه دقیقه مانده! کسی هق هق می کند، آسمان چگونه به رنگ ماه شد..؟! مگر مه نبود..؟!
می شودیک لحظه مرارها کنید؟! کار دارم. باید برای روحش دعا بخوانم. قول داده ام. بله خانم. بیچاره آن زمان کسی را نداشت. بغض داشت فقط. از همان هفتاد لحظه خواهش کرد برایش آرزوی موفقیت کنند. خدا را باور داشت؟! نمی دانم. ان لحظه های آخر را نمی دانم. نداشت. به نظر من نداشت.
لطفا مرا رها کنید. بایددوسانت خاک روی آن سنگ عجیب غریب را پاک کنم. باید آب بریزم روی آن سنگ. باید بنشینم، سیگاری آتش بزنم و قهوه ای برای هر دویمان بریزم. باید بگذارم در این نیستی، بوی قهوه بپیچد.
باید دود کنم، دود کنم.. دود کنم.. خاطراتش را می گویم! اگر لحظه ای مرارها کنید، متشکر می شوم! حقیقتا علاقه ای به دانستن صدای جیغ ها ندارم. سکوت؟! سکوت لحظه بعدش؟! نه! نه! خواهش می کنم!
می دانم قطرات اشک چگونه روی کاغذ می چکند.فیلمی تکراری است. حالا می گذارید بروم؟! فندکم را روی طاق جا گذاشته ام. کدام طاق؟! نمی دانم. می دانستم ها. مشکلی ندارد. با خاطراتش آتش می زنم. مگر می شود آتش را دود کرد؟! مسلما! نمی دانستید؟!
می گذارید بروم؟! می دانید که نیمه شب، قصد رفتن می کند.امشب را باید پا به پایش قدم بزنم.مگر آدم ها در قبر قدم می زنند؟! بله! با ژاکت مشکی. باگام های خسته. با سرگیجه.
می شود صحنه بعدی را بزنید برود جلو؟! ضربه را می گویم. آن صحنه را از برم. نمی زنید؟! پس من بروم؟! آقا لطفا آن ژاکت مشکی را بدهید. منتظر است.باید برویم.. بروم.. برود..
باید بایستیم تا صبح.. خاک را از روی شانه هایمان بتکانیم.. چرا دست های مرا می بندید آقا؟! چرا صحنه ها ها را به چشمان می دوزید..؟!
پس حداقل بگذارید، آتش بزنم.. بگذارید.. من به جای او می کشم.. او به جای من.. در هر حال همین یک نخ را داشتم..
- ۹۴/۰۸/۱۱