گــاهــا فــقــط باید نوشت، نـه بــرای از یــاد بــردن درد ها و اشتــراک گــذاری بــغــض ها...
فـقــط بـــرای پـــرت کردن ِ حواس ِ خود از این آشفتگی های ذهنی، "مـیـدان ِ مـیـن ِ خونین".
ایـــن پــست ســخـــت شروع شـُـد، حــرف زیاد دارَد ها... ولی ایــن حــرف هـا دل نمی کنند، از ایــن مـغـز ِ آشفته ی من.. حـتـی در ایـن آشفــتگــی نـمـی توان تـصـمـیم گرفت که از کـجـا شـروع کرد، سـر ِ ایـن کلاف ِ سردگمی گم شده...!
مــی توان مـثـلـا از دیــشــب شـُـروع کـرد و این عضو ناخوانده جدیدِ خانواده، بــا بسـتـنـی هـایـش و پـولـش و تیپ و قـیـافه خـوبـش و این عـشـق چـنـدین و چـــنــد ســاله... نمی دانم، ایـن ماجرای عاشقانه خیلی پیش از تولد من بوده و شاید اگر به سر انجام می رسید دیگر "آنوشــا" یی وجود نداشت. ولی برگشتنش، آن هم بعد از این همه سال؟
خــبــر دارَم تــفــاوت فـاحــش فرهنگی نگــذاشـت به هم برسند، مادربزرگم نگذاشت!
بـه مـادَرم گفت آنان در سطح ما نیستند، اما بعد از این همه سال.. باز هم این عشق؟ بـه چـه قـیـمــتی؟
عــقــل حـکــم مـی کـنـد که مادر بزرگم همواره درست مـی گفـته و مادر ِ روشن فکر ِ من با ایــن اعتقادات ـش با او و تذکــر های ِ گاه و بی گاهش به شال من و مادرم بـه هـم نمی خورند،
امــا امان از عــشــق...
مادَر بـه آرامش مـی رسـد اینگونـه..؟ دیگــر ناراحــ...
<"back-space">
نــمـــی خــواســتـــم لـــعــنتی، نــمــی خواســتم هر کــس که تو مــیشـناســیــش درد ِ مـن ِ فـلـک زده را بـدانـد. نمی خواستم بیشتر از این خــورد شوم. فـقــط آشنایان ِ من غریبه بودند حتما.. فقط آن ها نباید خبر می داشتند از این لایه زخیم ِ کرم پودر روی صورتم و دلیل ایــن آستین سه ربع ها را...
بــعــد دَم از اعتماد مـی زنـی و مـی پرسـی چـرا اعتماد ندارم به تو، دِ ِ آخر مگر جای اعتماد می گذاری؟ نــــمـــــی خــواستم بـــدانــنــد! تــا آخــر سـَـر، بزند و بشکند و بــگــوید "دارد نقش بــازی مــی کند"
مـــن اشــتــبــاه کردم، اشــتـــبــاه از مــن بود که رمـــز دادَم دســت آن ها. ولی بـــه چــه حــقــی رفتی و جــار زدی؟ بـــه چــه حــقـــی آنقدر مـرا پـایـیـن اوردی که دم بــزنـــنــد "قصــدم فــقــط تحریک تو است..."
<"back-space">
اشــتــبــاه بـاز هم از مـن بود، مـن کنجکاو َم و مـی دانـم خودش رمزش را نــمـــی داد خودَم پیدایــش مــی کردم. بـا خــودَم تـعـارف ندارم که، مـی دانـم هر چیزی را بخواهم به دست می اورم. اما "لعنتی..."
بــاز هم مثل همیشه عواقــب این کنجکاوی بیش از حد خوب نبود.. فقط از دســت دادن اعتماد بود.. فقط یک لفـظ "چرا؟" زیر لب..
فقــط، یک آرزوی واهی.. فقط یک "کاش"!
<"back-space">
مــی دانـــی مــن به جرئـت میگویم کــه مغــرورَم، و مــن مــنــم... چیز ِ خـاصی نیستم ولی همین هستم که خودم می خواهم و خودم را می پسندم و بـا هــر کــســی کـه از ســر راه مــی رسد و شخصیتم را زیر سوال می برد، هر چند این شخصیت کماکان بی ثبات را... خوب تا نمی کنم!
بــه پــای سنم نگذارید ایــن شخصــیـت را. خــودتان خوب می دانید، چهار ال است که روز به روز دیده اید... هیچ وقت من و این سن رو به رشد با هم به نتیجه نرسیدیم و این اخلاق های از نـظـر شما غیر قابل تحمل هیچ گاه از آن ِ یک برهه زمانی خــاص نبوده!
مـــــن منم،
برای مــن مهم نیست از نــظر دیگران خرابم یــا جهنمی حتی بدذات و بی رحم و دروغگو...
مــن مغرورَم، لج بــازم، سیگاره کشید ام، مشروب خورده ام، به فلسفه حجاب اعتقادی ندارم و نوع پوشش را ساده ترین آزادی یک بانو مـی دانم، تـا اطلاع ثانوی هیچ کدام از ادیــان را قبول ندارم و در نتیجه محرم و نامحرمی نمی بینم. کــلــامـــــم همیشه اوج ادب بوده و لحنم بــیــشتــر اوقات گزنده... بـه دنـیـا آمده ام صرفا برای شکستن عــرف جامعه و نــشــان دادن بـی استفاده بودن ِ این بـاور های زنگ زده...
ولـــــِی من با وجود ِ تمامی ِ صفاتم، چه خوب چه بــد... از دروغ گـــــویی همواره متنفر بـــوده و دروغ را خـــط ِ قرمز ِ خود می دانسته ام... پـــس نسبت دادن این صفت به من کذب محض و تهمت بی جا اســــت!
<"back-space">
حـــــــق توهین به دوستان مرا ندارید :)
"هیچ گاه"
"تا به ابد"
هیچ کــــس حــق توهین به این افرادی که در لیست دوستان من نشســتــه اند را ندارد و هیچ تفاوتی نمی کند که این دوستان را من با نت یافته ام یا روزی در کلاس آشنا شده ایم یا در خلوت شبی در پارک...
اگر چنین کاری کند خــود ِ من به شخــصه این چهار استخوان را در دهانش خورد می کنم، تا باشد از این اشتباهات اضافی نکند...! ;)
<"back-space">
دیــــن من هیچگاه شــبــیه دین ِ تو نمی شود. بـه جرئت می گویم کــه با این اعتقادات بــی جایتان من را از هر چه دین است زده کردید..
خــدای مــن هم هیچ گاه شبیه خدای تو نمی شود، بی رحم و سخت و سنگی...
<"back-space">
هـــــــــمــه شما ها مقصرید... از همه ــتان دل گیرم،
مــثـل یک روز ابـری، بـــا آسمانی خاکستری...
بـــــرای رو به رو نشدن با هیچ کدامتان مدت ها نخواهم بود...
هر چه فکر می کنم یادم نمی آید که در طول عمرم، ذره ای علاقه به خرید کردن نشان داده باشم... الان که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که همیشه به طور فجیعی از خرید کردن متنفر بوده ام، شاید مربوط به تنبلی ذاتی ام است شاید هم این که صرف وقت برای خرید را عملا بیهوده می دانم و می دانستم! حتی هیچ وقت نتوانسته ام کسانی که عشق خرید دارند را درک کنم، از این آدم هایی که مغازه به مغازه می روند و خرید می کنند و پنجاه عدد کیسه رنگ وارنگ با خودشان حمل می کنند.
در هر حال...
این همه گفتم که برسم به این نقطه که همیشه استثنا هایی وجود دارند!
مثلا خرید ِ کیف!
وقتی بعد از چهار سال با غم و غصه با کوله پشتی قدیمیت که دیگر کـَـفـَـش سایـیـده شده و رنـگ مشکیـَـش خاکستری شده خداحافظی می کنی، حتما بـایـد یک جایگزین برایش بیاوری که تا وقتی می تواند و می توانی با هم باشید...
و پیدا کردن ِ این جایگزین کار هر کسی نیست، فقط کــار ِخودت است!
در نتیجه مجبور می شوی بالاخره روزی شـــال و کــلـــاه کنی و در اوج ِ گرمــای تابستان با یک شـال بر روی سر و گردنت که نسیم خنک را از برخورد با گردنت منع می کند، سوار مترو بشوی و بین ازدِحام وحــشــتــنــاک انسان هایی که هر کدام به طوری عجله دارند برای رسیدن به مقصدشــان همچون پوستــر صاف شوی و غرق شوی و به زور خودت را از مترو بکشانی بیرون و برای هر کسی زیر لب با غر غر حق تقدم مسافران برای پیاده شدن را یادآور شوی و آخر ســر با اعصاب خــورد زیر ِ نگاه های خیره این و آن از این مغازه به آن مغازه بروی. :|
و حــالا می رسیم به قسمت سخت ماجرا،
- می تونم کمکتون کنم؟
- این خیلی خوبه ها... جنسشم عالیه...
- این کاملا مناسب سن ِ شماس، تازه رنگ صورتیشو دختر خانوما بر میدارن براتون بیارم؟
- چرا نسل ِ جدید فقط از عقرب و عنکبوت و عقاب خوششون میاد؟ فروش این کیف پارسال فوق العاده بود... ولی امسال...
- شما بهتر از این کیف پیدا نمی کنین تو این بازار...
-کیف ِ مارکه... همه دختر خانوما اهمیت میدن به این که کیفشون مارک باشه!
و تو، از هیچ کدامشان خوشت نمـــی آید. بـعـضی خیلی ساده اند و بعضی خیلی کودکانه... بعضی خیلی شلوغ اند و بعضی خیلی دخترانه... ناگهان می زند به سرت که یقه فروشنده را بگیری و کاملا رک بپرسی:
- اینجا چیزی دخترکانه نداره؟ :((
کم کم طرح ها تکراری می شوند و هنوز چیزی چشمت را نگرفته. از هر شخص که این دور و اطراف بوده یک بار شنیدی: " تو چی می خوای خب؟ این همه طرح قشنگ!" و خب تو نمی توانی طرح های دخترکانه را توصیف کنی که. می رسی به انتهای راسته کیف کروشی ها و نا امیدانه دستت را توی جیب هایت می کنی و سرت را پایین می اندازی و توی ذهن الویت هایت را بررسی می کی. خودت میدانی هیچ کدامشان فوق العاده نبود، فقط خوب بودند و خیلی عادی... خیلی معمولی!
ابرو هایت شروع به مچ اندازی می کنند و در هم فرو می روند و تو برای آخرین بار سرت را بالا می اوری تا پس از نیم نگاهی به این طرح های تکراری بازگردی،
که ناگهان ؛ می بینیش!
بالای مغازه خیلی کوچکی ایستاده و به تو نگاه می کند، اصلا انگار منتظرت بوده. انگار می دانسته تو کل راه را برای او آمدی و تو نمی توانی چشم از مدل زیبایش برداری، از کتان ِ خوشرنگش، از آن سگک قـطـب نمای زیبایش و حتی از تعداد زیاد جیب هایش! دقیقا آن چیزی است که می خواستی، بی اراده لبخند می زنی...
سگک ِ قطب نما شکلش تو را یاد ِ قطب نمای طلایی ِ لایلا می اندازد و طرح ِ لبخندت را پر رنگ تر می کند!
میروی درون مغازه بدون هیچ مقدمه به این کیف جدید اشاره می کنی و می خریش... بدون توجه به نطق ِ فروشنده درباره زیبایی و جنس کیف های دیگرش. این کیف فقط، دخترکانه است...
شاید هم فقط این کیف، دخترکانه است... :)
-آه مـــــــادر... مــادر... این اقیانوس ِ بی کران ِ دلتنگی نمی تواند فقط از آن ِ همین نیمه شب ِ ســاکت باشد...
درست است که کتاب ورقی ندارم و دیگر حتی سر داشتنش بحث نمی کنم و می دانم هر کتاب فانتزی ای عامل فتنه و درس نخواندن است...
درست است که گاهی دلم می خواهد کتابی که شارژش تمام نشود داشته باشم...
ولی خب دلیل نمی شود که در این همه رمانی که دانلود کرده ام غرق نشوم و هشت رمان را پشت سر هم و بی وقفه نخوانم و آخر سر هم گردن درد نگیرم!
آخـــه مشکل این جاست که یـــکـــی هم نیســــت کـــه بزنــــه تو ســــر ِ من بــگـــه:
- خــــب آخه مگه کرم داری، یا دور از جـــونت مـــــــرض داری یــــه حـــرفی مــــی زنی که بعـــدش مثه سگ پـــشــیـــمون بـــشـــی؟! :|
+ ملت همتون به خودتون نگیرین! دعوا خانوادگی بود... حل شد :دی