مــدت ها بود ندیده بودمــت،
مــحــو شده بودی...
تنــهــایم گذاشته بودی...
مــدت ها پیش،
تــرکت کردم!
و تو،
از خـدا خواسته،
به سرعت فرار کــردی!
آن روزی کــه بــا هم خداحافــظــی
کردیم را به یاد میاوری؟
آخرین روز دیدارمان...
بــه مــن نگاه نمی کــردی،
چشمانت را آسمان دوخته بودی!
و مــن گناهکارانه خیره به تو...
در دل خــلــقت بی مــانندت را تحسین
می کردم...
گلویت را صاف کردی و گفتی:
-دوران من به سر رسید!
هزاران جواب برای این حرفت پیدا کردم...
که تو همیشه می توانی بمانی...
که خانه من خانه توست...
که نباشی نمیتوانم...
که دیگر با او حرف نمیزنم...
که روی قولی که داده بودم می مانم...
اما چرا؟ دلیلی نداشتی برای ماندن...
من دوست (!) پیدا کرده بودم!
تــو نمیرفتی... در حقیقت من کوله
بارم را جمع کرده بودم...
برای یک دنیای دیگر...
برای دنیایی که کسی مانند تو اما کمی
کامل تر داشته باشم!
برای دنیایی که دیگر همه چــیــز به
یک چراغ خاموش و روشن بستگی داشت!
یــک قدم به سوی حقیقت!
تو آماده بودی که بروی و با رفتنت من می پذیرفتم که تو فقط یک رویایی...
تو به سمت ماه می رفتی و من عهد می
بستم که دیگر نبینمت...
ناراحت بودم... رها کردنت... حس عجیبی
بود!
هــمــین حس عجیب ناشناخـتــه ای که
دیــروز دوباره به سراغم آمد...
حــســی که وقتی چراغ مسنجرشــ که سال
هاست روشن نشده را می بینم به سراغم مـی آید...
حسی که وقتی برانابوس هر بار به غار
مدفون میان صخره ها سر میزد وجودش را فرا می گرفت...
حسی که کلمه پایان بوجود مـی آوردش...
حــس دارن شان هنگامی که در قالب
کوتوله ای سبز دفترچه را به خودش تحویل می داد...
ایــن حــس دیروز دوباره مرا فرا گرفت...
-بــالثــامــوس میان هوا محو می شد...او از مدت ها پیش مرده
بود-
و او نمی دانست که...
لایلا و راجر هیچ وقت به هم نمی
رسیدند!
و نـاگــهان دستان خنکـــت را
روی شانه هایم حــس کردم...
بــه یاد آوردنت با وجود دو سال دوری،
سخت نبود!
به جای بلند شدن و در آغوش گرفتنت،
بی تفاوت به کتاب خیره شدم و گفتم:
-بعد از دو سال اینجا چی کار داری؟
و تو جواب دادی:
- بــه انــدازه کافی فهمیدی...
و من خیره به لبخند قدیمی تو...
چه دیر به سراغم آمدی...
بــــال های زریــنــت زیر آفتاب می
درخشند،
هــیچ حلقه ای دور ســـرت نیست ولی
حــتــی زمینی ها هم بـا آن چشمان تار و کدر، درخــشــ ــشـ ـت را می بـیـنند!
و لبخندت...
هر چه قدر هم تصنعی باشد...
باز هــم زمین و زمان را رام می کند!
رهــــا... بر فراز اقـیـانوسی آرام
تـر از اقیانوس چشمانت...
در آسمانــی پاک تــر از جوهره وجودت،
آزادانــه پــرواز مـی کنی...
زمـیـنی و فرشــته و هـر که بوده و
هست، مسحور شده به تو خیره می شونــد...
همه مسخ وجودت شده اند...
همــه مــغـــروقِ دریای غــم چشمــانــت..
و مـن؟!
غــریق مجهول بین سیل عاشقانت...
و بــغــض گلوی من را می فشارد، با
دانستن مــیــزان دور از دسترس بودن تو...
و حـسـادت بــه آنــانی که حتی قـدمـی
به تو نزدیک ترند...!
کهکــشــان ها فاصله در این خـط ِ افق
فشــرده می شود...
دستم را که نا امیدانــه به سویت دراز
شــده را پایین می آورم و با حسرت نگاهت می کنم...
آرامــشــی که فقط با وجــودت پدید آورده بودی رنگ مــی بازد...
ســراســیمه بــه دنبالـــت مــی آیم...
آســمانِ سرخ رنگ ِ حاصل از
غروبــــــت و زمین شاداب از خاطره های وجودت، با گام هایم تـاریـک می شود...
و مــن با شوقی وصف ناپــذیر و
حــسرتـی بیش از آن به دنبــالــت مـی دَوَم...
تــا دم پرتـگاهی که تو از روی آن
پرواز می کردی...
تو رفـتتــی و این جهان گـیج، حول
نـیسـتـی مطلق می چرخد...
و مـن ناآگاهانه از همه پیشی می گیرم
و بـر پادشاهی غــم حکمرانی می کنم!
اقیانـوس زیر پای من سرکشانه بر صخره
ها مشت می کوبد...
ابــر های سیاه در برابر فریاد باد
گریه سر می دهند...
و مــن...
در مـرکـز آشفتگی این دنیای خــالـی
از وجود تو...
سـیـاهی را می پرورانم...
بی محابــا، بدون درنـگ،
قدمی به جلو بر مــی دارم...
هنگام سقوطــم به صحنه نـزاع اقیانوس
و صخره ها،
در کـسـری از ثانیه جهان آرام می گیرد...
مـــاه می درخــشــد...
غـرش طوفان خاموش می شود و ابر ها در
لحظه ای پراکنده می شوند...
من گم می شوم و این راز را با خودم به
اعماق این اقیانوس در ظــاهر آرام می برم
تــا تــو ندانی و نفهمــی،
"جهــنمــی ها بال ندارند!"
باور کن...
من آن کسی نیستم که تو میشناختی...
من آن کسی نیستم که دوستش داشتی...
از سر لج با دنیا...
برای انتقام از خود...
هر شب آسمان را به زمین کشانده ام!
من عشق را به لجن کشیده ام...
دوستت دارم را به نفرت آمیختم...
و دور شدم...
از کرانه های قلب پاکشان...
تا دل تنگی را به بی حسی از شدت درد بدل کنم!
میدانی...
لاشی ترین های این شهر؛
زمانی عاشق ترین ها بوده اند!