روباه ِ ساکن نیمه شمالی کره آسمون ِ من، این روباه ِ امروز متولد شده، بیش از حد باهوشه؛ عینک می زنه و واحد سرعت حرف زدنش "ایده بر ثانیه" ـس. از دور که نگاش کنین مغروره، به کسی زیاد محل نمیده و خب.. یه جورایی از خودراضیه حتی! کتاب و کتاب خونی رو می پرسته، طراحی و عکاسی می کنه، نقاشی می کشه، دم به دم سایت می سازه و کنار همه این فعالیتای سالم ِ خفن، خواهرشو حرص میده.
عه.. نگفته بودم خواهر داره؟!
خب این روباهک، یه خواهر کوچیک تر داره. من به قطع می دونم که این خواهر از دوست داشتنیای روباهک ـه. طوری که اون هر وقت خواهرش اشتباهی کرده، بخشیدتش.. نذاشته خواهرش دور بشه و همیشه مراقب خواهرش بوده. خواهرشم، همه اینارو دیده.. تمامِ مهربونیای برادرشو، اینکه برادرش ممکنه حتی گاها از دستش ناراحت شده باشه، ولی نذاشته بغض بینشون بمونه!
روباهک پیش خواهرش یا شبیه ِ یه پسربچه سه سال و نیمه لوسه، یا یه روباه ِ بالغ و عاقل که نگاهش به افق دوختـس و تا سالیان سال بعد رو می تونه با اون هاله غم ِ پشت ِ چشماش بخونه. و خواهرش.. خب.. عاشق همه جوره وجود ِ روباهکه..
روباهک، بهترین برادر ِ بزرگ تر ِ دنیاس! اون پناهگاه ِ خواهرش، توی تمامی لحظات غم دار و شریک ِ تک تک ِ شادیاشه. کسی که خواهرش بهش میگه:
- می دونم فکر می کنی یه دیوونه خل وضعم..
و می دونه که اون فکر نمی کنه دیوونَس. مطمئنه! :))
می دونه که اون مثل ِ خودش یه دیوونه سقوط کرده از نِوِرلنده. می دونه که اون می فهمه داشتن ِ بال و رواز با بالثا، پیدا کردن ستاره جادو روی نقشه ستارگان و سفر به سرزمین میانه یعنی چی..
و خــب، داداشم، روباهک ِ آسمون ِ من، نمی خوام تشکر کنم از بودنت ایندفعه.. چون وظیفته که پیش ِ خواهرت باشی. مهم نیست که بقیه چی میگن، مهم نیست فردا ازدواج کنی یا نه، مهم نیست کی ازت خوشش بیاد و کی بدش بیاد، مهم نیست کیو باور داشته باشی و کیو باور نداشته باشم..!
تو..
جات..
تو این آسمونه..
منم وظیفمه هر جور که شده نگهت دارم، بفهمونمت چه قدر دوستت دارم. :)
پ.ن:
اینهمه لفتش دادم تا نقاشی ای که برات دارم می کشم تموم شه.. نشد.. میشه اینم کنار ِ تموم اون چیزا ببخشی..؟!
سینا حجازی چنان با ذوق میگه:
-«به ما چه که کلاغه قار قار می کنه،
مارو که هر روز گنجشکه بیدار می کنه!»
انگار چیزِ قشنگیه. :|
ماجرا از این قراره که این گله گنجشک با توهم خوش صدایی هر روز صبح میان دم پنجره و شروع به خوندن می کنن. فرقی نمی کنه چه قد بلند بشم از جام بفرستمشون برن، بازم بر می گردن و ادامه میدن..
توی این همه گنجشک ِ سرحال یکیشون از همه بدتره! گنجشکی با توهم خوش صدایی در سن بلوغ! این گنجشک ریز و سیریش، میاد دقیقا رو کیسه هایی که من آویزون کردم تا حکم مترسک رو داشته باشن میشینه، پاهاشو محکم به میله می گیره و با تمرکز تمام شروع می کنه به جیغ زدن و اینقد جیغ زدنشو ادامه میده تا من امیدوار بشم مثل گنجشک توی شرک بترکه.. .
ولی نمی ترکه.
مشکل همینه.
الانم نمیذاره بخوابم.
بوق بر گنجشکا. :|
دیشب، چهارمین شبی بود که خوابتو دیدم. بازم کز کرده بودم یه گوشه و نگات می کردم. اومدی گفتی:«همه چیز بینمون درست شده بود که..». باور کردم.
ناباوری بعد بیداری، ناامیدی بعد از خود اومدنم.. بعد از اون چند ثانیه طلایی که سرخوشانه فکر می کنم همه چیز درست شده یهو فروریختنم.. چهار صبح متوالیه که نابودم کرده.
پ.ن: خواب و کابوسای لعنتی.. رو دوره مرگ افتادم. ضربه هایی که می زنه هر شب، یه بی نهایت قابل شمارش..