"مـــن، شکــســـتـه است"
- شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ
خودِ عزیزم...
گناه داری دیگر؛
چرا فقط سـرِ تو؟
بـــگو دیگـر...
چرا فــقــط سـر ِ تو این همه بــلــا مـی آید؟!
خودِ خودخواهِ عزیزم،
خودخواه ترین بودی!
برای حــس کردنش،
هر چند از دور...
خودش را فروختی...
و برای خودش باید؛
وجودش
به همراه کمی از حیاتش را میفروختی...
رحم کنید مــردم؛
مــن نمی گوید. مـــن غروری دارد. هر چند خرد شـــده...
ولی می داند که می ترسد...
مَـن از رو بـه رو شدن با او می تــرسد...
مــن از وجودش...
از قلــــمــش...
از تـــک تــک کلماتش...
من از آن چشمان قهوه ای سوخته اش مــی ترســـــد...
خـــود ِ عــزیــزم...
بـــه چـــه گناهی، جــامه سیاه بر تنت کردند؟!
بـه چه گناهی...
به چه گناهی در خــودت شکســتــنـد تو را!
به چه گناهی،
خــــردت کردند؟!
و بــه چــه گنـاهی...؟!
هـــعـــی...
- ۹۳/۰۳/۱۷