زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

چروک های نقره ای رنگ دور چشـــمـانم...

شیطنت از چشمانش می چکد و من نگاهش می کنم. با لبخند.. از آن لبخند هایی که مادربزرگ ها به نوه ها می زنند. از آن لبخند ها که می گوید، زمان من که گذشت، ولی تو شاد زندگی کن فرزندم..

با ذوق از دوستانش تعریف می کند، از ماجرا هایش.. و من همراهی اش می کنم..
"لحظه ای مکث"..
نگاه کن چگونه تمام افعالم در گذشته مانده اند... ماضی ِ بعید..! تقریبا می توانم چروک دستانم را تصور کنم وقتی انگشت هایم را به ترتیب روی میز می رقصانم.. به فکر این که چه قدر زود دیر شد..!

 

از شیطنت هایش می گوید، از سرکشی هایش.. از بغض هایش.. دوست دارم دست هایم را در خرمن موهای بلندش بکشم و بگویم:
-«می گذرد دختر جان.. تمام این ماجرا ها.. می گذرند!
دختر جان، لحظات بر نمی گردند. قدرشان را بدان.. آدم ها هم بر نمیگردند. آدم ها چمدان به دست می آیند که بروند و وقتی رفتند، حتی اگر باز هم بیایند خودشان نمی شوند دیگر.. دختر جان آدم ها را تا وقتی هستند دوست بدار..»

دوست دارم برایش بگویم که خاطره های خوب بسازد، یک مدت بعد دیگر برای خاطره ساختن هم دیر می شود..

آخ دختر جان ِ بلندپرواز من..

                     پرواز کن معجزه جان..
                                  بال هایِ ما قربانیِ گذشتِ زمان شده اند..

 

دختر جان، نمی دانی آدمی بــا گذر زمان چه حجم ِ عطیم ِ دلتنگی را حمل می کند. نگاه می کند به گذشته، به تمام کسانی که بودند و دیگر نیستند و حسرت می خورَد! یکی یکی را می تواند نام ببرد.. می تواند بنشیند و برای جوان تری تعریف کند تمام ِ آن خاطرات را.. تک به تکشان را..

چشمانش به آن روز ها بنگرند و برق بزنند.. و بعد معتاد می شود به بیان این فلش بــک ها و احساس ضمیمه اش..

"دوران ِ خوبی بود، ولی گذشت..."

بگذریم...
جوان تر ها که نمی فهمند این حرف ها را.. جوان تر ها، حوصله ـشان سر می رود.. فکر نمی کنند چنین روزی می رسد..

دختر جان ِ ساحره ام،
          جادو را باور داشته باش!
ساحره ی عزیزم، من جــاودانم..! پیرترین دخترک ِجادوگر ِ تاریخ..!
ولیکن جاودانی مانع پیر شدن نمی شود.. من می توانستم مومیایی چروکیده ای باشم با نگاهی خـالی که به پرده سرخ رنگ در حال رقص خیره است! بدون نشانی از زندگی..!

معجزه جان، طلسم جوانی ام تویی.. تویی که با شیطنت های دخترانه ات چین و چروک های این پوست ِ صد هزار ساله را محو میکنی..

مـاه ِ پشت چشمانم را روشن و برق ِ جوانی را به نگاهم هدیه می کنی..

 معجزه جان!
بال هایت را باز کن..
           از ما که گذشت..
تو در آسمان ِ آبی رنگ پرواز کن..

معجزه جان،
         به جای تمامی ما که در بندیم،
                                           اوج بگیر..

دختـرک ِ پیری این پایین حسرت پرواز را می خورد..       

  • ۹۴/۰۱/۱۷
  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

معجزه