زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

قصه چهارشنبه هایی که دیگر قصه طور نیست.

چهارشنبه ها خوب شده بود. کی دقیقا خوب شد؟ از همان جلسه اول که آمد و پشت میز معلم ایستاد و از شدت بهت سروصدای کلاس خوابید. با آن تیپ گل و گشاد معلم وارانه و عینک گرد اش. با آن استایل خاص دوست داشتنی عجیب و چهره ای که عمرا و اصلا و ابدا به بیست و چهار ساله ها نمی خورد!

آمد و صدایی از پشت کلاس قبل از سلام علیک و مشتقات پرسید:

- شما چن سالتونه؟!

و اویی که جواب داد بیست و چهار و اولین بحث آزاد کلاس. مگر می شود اصلا؟! از اینکه نیم نگاهی به کل کلاس انداخت و خب خودتان را معرفی کنید دیگر!

از یخ کلاس.. با سن و اسم و فامیل.. و حالا برادر خواهر داری؟ و حالا چند سالش است؟

تا برسد به من که لبخند بزنم. بگویم دخترک هستم و کنار اسمم قهوه و نوشابه و کتاب و ماه می آورند معمولا. همان اولش هم می دانستم فرق می کند ماجرا. اما نه به این شدت که! 

نشستیم پشت میز با کتاب باز و تبلت به دست و قهوه زیر میز، ما در چت های فی البداهه و قهقهه خاموش سر «خانوم میشه سگتون باشم؟» که کلمه ای از جمله اش مرا کشاند وسط بحث. ادبیات نمایشی؟!

و دید که چشم های من برق می زند! و دیدم که.. شت.. دلم رفت! و پریدم جفت پا وسط بحث. بگویم از عشقم به ادبیات و نجوم دلبر! بگویم از فشار خانواده و دو سه تا جمله کلیشه ای ردوبدل کنیم و کلاس سکوت شود. حال چه بگوییم..؟

می دانی، خرسیت هایی در زندگی هست که من عمرا و تا به ابد تکرارشان نخواهم کرد! مثل تعریف نم دار بودن آن روزها برای دخترکی که نمی دانستم معجزه خواهد شد. مثل لحظه به لحظه ماجرا برای آتش جان از صبح تا ساعت سه، بی وقفه!

و خب شاید پرسیدن آدرس وبلاگ از معلمی که نمیشناسیش، فرد بزرگ تر و احتمالا مسئولی که هیچ نظری در موردش نداری! و بدتر از آن، دادن آدرس وبلاگت با چند پست دودی آخرش و فکر کردن به احتمال اخراج تا به هفته دیگر! قرار نبود او هم عاشق کافه نه و سه چهارم باشد و روی دستش طرح درخت! قرار نبود پایین موهایش سبز باشد و آشنا به دود که! قرار نبود هفت دقیقه پس از دومین جلسه کامنتش را روی وبم ببینم با آدرس اینستا و تا خانه روی جدول خیابان برقصم! هی بخوانم و بفهمم و ناخودآگاه بخندم. مگر می شود چنین فردی را سر کلاس زبان یافت؟!

که با هر آدرس اینستا نمی دهمش به دیگران لبخند من روی کاغذ کش بیاید. 

قرار نبود که همه بفهمند دخترک چهارشنبه ها زبان دارد! بمیرد هم مدرسه می رود! شده به زور میکسی از مسکن ها و کافئین. قرار نبود بیایم تا مصلی و گم شوم و با پدر آشتی کنم سر رسیدنم به سیدخندان!

 قرار نبود من از ته ته کلاس برسم به میز اول جلوی معلم با نیش باز! 

برای چند هفته چهارشنبه ها شد در حد نجوم! یعنی عشق! و تا طعمش رفت زیر دندانم، روی لب هایم! گذراندن کلاس زبان هر طور که شده.. ذی اند! فینیش! می دانی در ازای تمام این قرار نبود ها، قرار بودی هم داشتیم. قرار بود ترم تمام شود. تو بروی‌. معلوم است دوست داشتنی ها ماندنی نیستند. شکی نیست درش.

فردا هم چهارشنبه است جانا و من صبح می آیم به مدرسه. مثل همیشه ثانیه های تکراری فیزیک و ادبیات و هندسه.. اما دیگر هیچ ذوقی برای قدم بعدی نخواهد بود. هیچ انتظاری!

که در کلاس بنشینم و ببینم کسی که از در می آید تو نیستی، باور کن چهارشنبه ها دیگر خاص نخواهد بود. :)

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی