زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

فکر کن فریاد ماهتاب را نمی شنویم..

غول ِ داستان، روزمرگى نام داشت. روزمرگی به دو چشم سرخِ نابینا، دو دست لطیف و صدایی خواب آور معروف بود؛ و البته به بی صدا بودن قدم هایَش. هیج کس نمی فهمید کی آمده و ساکن شده. روزمرگی که ساکن می شد، دست های لطیفش را روی پلک ها می کشید و حین لالایی خواندن، از چشم ها رویاها را بیرون می کشید. شیره باور را می مکید و در آخر دو چشم سرخ برجا می گذاشت.

من هم نفهمىدم کی آمد. ما هم نفهمیدیم چگونه جای من روی تخت خوابید. مآه کامل روشن می کند دو چشم سرخَم را، هنوز هم نمی فهمیم.. 

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان