زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

"ســ"تاد "لــ "ــه کردن "ا"وقـــات فراغـــت "مــ"ـــا

دبیرستان سلام،
            "ســ"تاد "لــ "ــه  کردن "ا"وقـــات فراغـــت "مــ"ـــا!

در لحظه ای که من شروع می کنم به نوشتن این پست ساعت یک ربع به هفت است و من حدود نیم ساعت است که رسیده ام به خانه و فوق العاده خسته ام!

این روز ها به جرئت می گویم که وقت نوشتن هم ندارم. یعنی حتی اگر کامپیوتر ِ خانواده ـمان ناجوانمردانه از کار نیفتاده بود ؛ من باز هم نمی توانستم برای حتی سه ثانیه متوالی بنشینم و بنویسم ؛ فارغ از موضوعات دیگر...
   آسوده!

با این وجود که من هنوز یاد نگرفته ام بنشینم در خانه و درس بخوانم و تکلیف بنویسم چند ساعتی از روز را که در خانه می مانم فقط به جبران خواب های از دست رفته ام می پردازم و ایـــــن موضوع به طور خلاصه فاجــعــه ای انسانی است!

باور کنید یا نکنید ؛ من ذره ای قصد ناشــکــری ندارم! من از این زندگی پیچیده و کمرشکن راضی هستم. یعنی این خر زدن های همواره در مدرسه و رتبه آوردن های الکی و رقابت های بی نتیجه را دوست دارم. شاید فقط به این دلیل که حواسم را پرت می کنند. شاید چون اینــقــدر خسته ام می کنند که دیگر حتی وقت نمی کنم فکر کنم که چه می خواستیم و چه شــــــد!

فقط روز های پنج شنبه به ایده آلی روز های دیگر نیستند. هر چه قدر بحث کردم، زجه زدم، تیریپ ِ خرخوانی برداشتم ؛ نگذاشتند روز های پنجشنبه هم برای خوارزمی درس بخوانم. گفتند که باید با خانواده هم باشی و وقت بگذرانی... دقیق تر بگویم ؛ گفتند:
-"یک روز هم باید متعلق به خانواده باشد!"

و خــب من نمی خـواستم و نمی خـواهم. حق دارند. حتما فکر می کنند جو ِ خانواده شبیه جو ِ آرام ی این کلبه های چوبی دم غروب است  که دود از دودکش هایشان بیرون می آید . بوی شکلات در خانه پیچیده و خـــب... مسلما اینظور نیست!
بــاز هم ابراز پشیمانی در خانواده و بحث در خانواده و جیغ و داد و اخمی که فقط به سردرد و سوزش چشم می رسد، به آسانی پنج شنبه ها را خراب می کند. همه ــمان می دانیم که جای من در خانه نیست. شــایــد هم برای همین است که جدیدا ایــنــقـــدر آسان می روم و مـی آیم.

هفته پیش بود فکر کنم. یادم نمی آید درست. زمان را از دست داده ام ؛ زمانی گفته بودم که نمی دانم چگونه به این سرعت لحظات در نهایت کندی می گذرند. و اکنون فقط می توانم بگویم دوباره در چنین جبهه زمانی افتاده ام. از بحث زمان می آییم بیرون.. واقعا غیر قابل درک است. به خصوص الآن..
 داشتم می گفتم که رفتیم بیرون با هم کلاسی ِ گرامم؛"N". "N" دختر خوبی است و می شود گفت که ظریف است و زیبا و خوش اندام. خیلی مغرور است.. نمی دانم.. اخلاقش خیلی خوب نیست واقعا! ولی بد هم نیست. اخلاق خاص و بی نهایت ضد حالی دارد... ولی بد نیست، واقعا بد نیست.
 فرق می کند با من، عقایدش و عشق ــش و علاقه اش و تفریحاتش حتی. طوری که بعد از یک سال و نیم که با دوست پسر قبلیش به هم زد. دو روز نشده روی یکی از گروپ های لاین کسی را دید و دوست شدند و به قول خودش BF جدیدی اختیار کرد و شروع کردند به قرار گذاشتند و خب.. من دقیقا این رفتار را تایید نمی کنم. اما نمی دانم چه شد که شد بهترین رفیقم در این مدرسه. ش‍‍د کسی که هر هفته با هم بیرون می رویم و من دو هفته نشده که مدرسه ها شروع شدند خانه ــشان پلاسم و هقته پیش با هم رفتیم پارک آب و آتش.

اتفاقا با همین M، دوست پسر جدید N و سپهر و بهراد فکر کنم که دوستانش بودند. پارک را دور زدیم و چرخیدیم و آب طالبی به رگ زدیم. جالب بودندٰ رفتار هایشان و سیگار کشیدنشان و استایل مختص ِ مخ زدنـــشــان.. ناز کردن ِ N و رد و بدل کردن شماره هایشان..
انگار برایشان خیلی عادی بود.. و برای من به طرز اعجاب آوری مسخره بود.

این که رنگ zippo درون دستشان با ست بلوزشان هماهنگ بود و همه ــشان ادعا می کردند که فندک ـشان هدیه این دختر و آن دختر است.. و این که N قرار است برای M یک zippo بخرد و تا حد امکان برایش پول خرج کند..
        واو! چرا من با رفتار هایشان کنار نمی آیم؟

M را توصیف کردم؟ فکر نکنم..
من هر کس را که می بینم اول از همه چشم هایش را بررسی می کنم و اعتراف می کنم چشم های M زیبا بودند. رگه های سبز پر رنگـــش در ســبــز ملایم پس زمینه و مژه های خوش حالت نسبتا بلوندش چشم هایش را جادویی کرده بودند...
و آن معصومیت و مظلومیت ــش.. می توانم درک کنم چرا N دوستش دارد!

خوش تیپ هم هست.. من به شخصه دقت نکردم که چه پوشیده بود.. ولی از نظر N, Mخوش تیپ است و چند روز پیش عکسش را در یکی از پیج های مدلینگ دیدیم و کامنت های دختران که قربان صدقه اش می رفتند..

در هر حال.. نمی دانم. عجیب است در کل. این عشق در نگاه اول ها در لاین. این سیگار کشیدن ها و مهمانی های شبانه و به هم زدن ها و دوستی ها و هر روز با یکی..

آخر سر هم در جواب "چند تا چند تا هانی؟" می گویند "تک پرند" و در بهت می گذارند بمانی تا خودت "تک پر" بودن را با رفتار هایشان مقایسه کنی..

این هفته هم خانه نمی مانم.. جمعه بعد از مدرسه می روم آب و آتش.. باز هم با N، باز هم با M.. احتمالا این دفعه من می نشینم یک گوشه و الکی با فندک بازی می کنم و عطز می زنم تا بوی سیگار ندهم...
"چه قدر ما انسان ها تاثیر پذیریم"


فردا می روم آرایشگاه.. دلم نمی آید.. هر چند لحظه یک بار به خودم در آینه نگاه می کنم و موهای قهوه ای پر رنگم که میانشان رگه های خیلی روشن تر هم دیده می شود را نشسته بر شانه هایم می بینم و فکر می کنم چگونه قرار است ازشان دل بکنم؟ ولی می دانم وقت ندارم بهشان برسم و هر تار ِ بلندشان را شانه کنم..
دوباره نگاهم به موج هایشان می افتد و باز هم خودم را با این که زیر مقنعه اذیتم می کنند توجیه می کنم..

دیگر این که قرار است موبایلم را پس بگیرم.. به شرط عوض کردن خط ـــم... جالب این جا است که من خودم چنین قصدی داشتم.. ولی هنگامی که این پیشنهاد را از زبان پدر شنیدم بغض کردم و گفتم موبایلم دست خودتان... نمی خواهم!
و نمی دانم چرا پیشنهاد به این خوبی را رد کردم.. شاید به این دلیل که هنوز هم امیدوارم و منتظر یک تماس.. فقط یکی! شخصا یک دمت گرم به روبـــاهم تقدیم می کنم.. که حداقل زنگ زد. با اینکه جواب ندادم. با این که اس ام اس ــش را خواندم و جوابش را سند نکردم.. ولی دمـــش گرم!

می روم بخوابم الآن.. می دانم زود است. ولی خسته ام و چشم هایم می سوزند. از فشار خستگی در این روز ها چه بلا هایی که به سرم نیامده. البته شاید هم بلاهایی که به سرم می آیند مال خستگی نیستند و دلیل دیگری دارند. در هر حال من اینک از شدت خستگی به زور دکمه های کیبورد را می بینم و خط ها را ادامه می دهم و حتی نمی دانم چرا هنوز هم در حال نوشتنم!

ستاره های شبرنگ روی سقف اتافم چند برابر شده اند و کناره های تختم کلی موشک چسبانده ام.. به شوق پرواز شبانه ام هر شب به تخت می روم...

طوماری که بی دلیل سیاه کرده ام را تمام می کنم.. شاید هم سفید کردم.. بالاخره پس زمینه من مشکی است! بگذریم..

پـــ ا یـــــ ا ن


  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

نظرات  (۴)

  • منا مهدیزاده
  • می دونی ...
    آدم ها تنهان ...
    همیشه دوست دارن که یکیو داشته باشن که از تنهایی درشون بیاره ...
    بعد خب ذات ـه طبیعته ... یه نفر از جنسه مخالف خیلی راحت تر میتونه جذبت کنه ...
    ولی هر رابطه نزدیکی با یه جنسه مخالف لزومن عشق نیست ...
    صرفن به خاطر تربیت نا درست ماهاست که از بچگی  تو کلمون فرو کردن که دختر و پسر وقتی بهم نزدیک میشن تهش باید ازدواج کنن ... !
    حتا تو کارتونای بچه هام همینطوریه !
    همیشه اون دختر و پسری که توی فیلمن یا خواهر و برادرن یا دو تا دوسته صمیمین که تهش دوستیشون عشق میشه ... !
    بهمون یاد نمیدن که آدم می تونه بقیه آدم ها رو دوست داشته باشه ... فارق از جنسیت ... فارق از هیچ احساسه جنسی ای ...
    و واسه همین اکثر آدم ها یه نزدیکیه ساده رو با عشق اشتباه می گیرن ...
    حالا دختر های دبیرستانی ۱۵،۱۶ ساله که بماند ... !
    این جوگیر بازی ها همیشه بوده ...
    همیشه بوده اند آدم هایی که سیگار کشیدن و الکل خوردن و  bf/gf عوض کردن و ... را باحال بودن و شاخ بودن تصور کرده اند ...
    هنوز هم هستند ...
    و با این روندی که پیش می رویم احتمالن در آینده هم خواهند بود ... !

    ولی حالا همه این ها به کنار ...
    یه حرفی می خوام بگم ...
    شاید نصیحت طور به حساب بیاد ... واسه همین عذر می خوام از الان ...
    ولی حس کردم لازمه بگم ... آخه خودمم قبلن ازین کارا می کردم ...
    می دونی ... من این دوستت نگین رو نمی شناسم ... محمد رو هم همین طور ...
    ولی احتمالن خیلی ها هستن که میشناسن ...
    بعد خب اینجا دفترچه خاطرات نیست ... یه جای عمومیه ... جایی که هر کسی می تونه رد شه ...
    گفتی که نگین دوستته ...
    پس باید به حریم شخصیش احترام بزاری و مسائل زندگیه اونو توی یه مکان عمومی به نمایش نزاری ...
    یا حداقل اسمی از کسی نبری ...
    چون اون به عنوان دوستش به تو اعتماد کرده و اینا رو بهت می گه ...
    ولی دلیل نمیشه که هر غریبه ای ازین جا رد میشه اینارو بدونه ...

    چقد حرف زدم ... !
    فعلن ! :دی
    پاسخ:
    درسته...
    جو گیرن... خیلی جو گیرن!
    و خب اسم دوست رو این روابطشون خراب کرده! طوری که میگی با یه پسر دوستی و اضافه می کنی از نوع معمولیش یه پوزخند می زنن!
    باور نمی کنن!
    یا باید بگی داداشمه یا باید بگی دوست پسر هیچ حد فاصلی وجود نداره توی تعاریفشون!
    مرسی که گفتی...
    من به راز داریم معروفم :)
    و خب همیشه از اسم مستعار استفاده کردم، ولی نگین واقعا براش مهم نیست!
    در هر حال اسما تغییر کرد، استفاده از تجارب بقیه میتونه مفید باشه :)

    نظر طولانی دادن اصن خوبه ^.^
  • مهران قندی
  • خوشحالم که فهمیدی بالاخره این قضیه رو.. توی نوجوونی به هیچ وجه صحیح نیست که اشتباه بگیریم چون آینده رو خراب میکنه.. اما اگر طرف مقابل آدم درستیه، میشه باهاش دوست بود، مثلا بیرون رفت، همسن اگر بود، درس خوند و اینا! اما این رو به پای عشق گذاشتن اشتباهه.. اشتباهی که خارجی ها کمتر مرتکبش میشن..!

    و مرسی که فراموش نکردی.. من دارم چندتا کتاب میخونم تا تموم میشن نمیتونم بنویسم، ولی تو بنویس! :)
  • مهران قندی
  • بدون شک هر گونه قضیه BFing، و GFing، در دوران نوجوانی به شدت مضحک است.. عشق های این دوران را، اگر بهت برنخورد، تنها مایه اختلاطِ دلبستگی ناشی از تدوام رابطه کلامی/چتی/اس ام اسی/ و ... و تمایلات درونی و جسمی این دوران می دانم.
    مضحک است به قرآن عاشق شدن و جی افینگ کردن..

    البته دوست شدن با هر دختری کاری بس پسندیده است، و اگر طرف مقابل هم، «طرف» باشد، احتمالا مفید خواهد بود.. در غیر اینصورت برای سپران اوقات  فراغت است.

    + سیگار کشیدن محمدتان هم که دیگر قوز بالا قوز است.. چه معنی می دهد؟ فکر می کنند خیلی «کـــــول» است، جلوی جی اف شان سیگار بکشند.. :|
    پاسخ:
    درسته... متاسفانه من تحت تاثیر جو، یکم دیر این موضوعو فهمیدم! عشق، موضوع عجیبیه..! غیر قابل درک!
    عشق و علاقه و عادت خیلی شبیه به همه.. اشتباه من به شخصه این بود که عادت کردنمو به پای عشق نوشتم!

    عاشق شدن.. همین الآن نگین روی وایبر به من گفت با محمد کات کرده :|
    با یکی دیگه فردا میریم بیرون :|
    من واقعا این نوع عاشق شدن رو می ستایم :|

    کاملا درسته.. من به شخصه بیماری خود شاخ پنداری رو در ایشون و دوستاشون تشخیص دادم. البته دقت کن "محمد" من نیستا! "محمد" نگین بود :دی

    + راستی مهران جان.. دعوت به چالشتونو فراموش نکردم.. :)
    پستت رو خوندم جالب بود
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی