در حــکـــم ِ یــک نــعــره لــب دوخـــتـــن
- يكشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ
امــشــب که او، نیست،
مـــاه کـــامـــل است...!
امشب او نیـــســـت و من...
در حال مرگم!
او نیـــــــســــت و مــن،
خـفـقان گرفته رو به آسمان می گـــــریم...
او نیست...
و من،
نبودنش را باور نمی کنم.
مـاه می درخشد،
و من به طور مــضــحــکــی خسته ام و حتی نـــای فریاد کشیدن ندارم!
مـــاه کـــامـــل است...!
امشب او نیـــســـت و من...
در حال مرگم!
او نیـــــــســــت و مــن،
خـفـقان گرفته رو به آسمان می گـــــریم...
او نیست...
و من،
نبودنش را باور نمی کنم.
مـاه می درخشد،
و من به طور مــضــحــکــی خسته ام و حتی نـــای فریاد کشیدن ندارم!
بغض راه نفسم را می بندد و من؛
برای هزارمین بار آرزوی مرگ می کنم و تو،
نیستی که ببینی این حالم را...
برای هزارمین بار آرزوی مرگ می کنم و تو،
نیستی که ببینی این حالم را...