زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

خــودکــشی در فــراموشی

روز های نانوشته،
سفر های بدون بلیط بازگشت اند..!

من آن موقع ها نه نقاش بودم.. نه عکاس.. هنور هم نیستم؛ امروز دیگر مهم نیست ولی آن زمان، من قدرت ِ نگه داشتن زمان را نداشتم..
نمی توانستم برای آیندگان لحظه ای را به یادگار بگذارم.. هیج دوربینی تصویری که من می خواستم را ثبت نمی کرد! هیچ نقاشی قدرت ِ کشیدن ِ تناقض های افکار مرا نداشت و دستان من همواره از ترکیب رنگ ها و بازی با قلم ناتوان بودند!
هیچ راهی نبود و روز ها می رفتند.. روز هایی که هیچ بازگشتی نداشتند..!
تا آن که من قلم به دست گرفتم و فهمیدم می توان نوشت و قــلم معجزه قرن نام گرفت..!


من نویسنده نیستم، ادعای نویسندگی هم نکرده ام و نمی کنم.. ولی "نویسندگی" شد سبک ِ من.. شد راه و روش ابراز ِ من..
من می نویسم تا روز هایم بمانند.. می نویسم تا بازگردم.. تا از یاد نبرم! تا روزی، سالیان سال بعد با خواندن دست نوشته هایم غافلگیر شوم!
بخوانم دست نوشته های خودم را و ناگهانی "پشیمان" شوم.. یا برق شادی به درون چشمانم بجهد.. یا حتی دلتنگ شوم.. بگویم، یادت هست؟! من به این حسرت های آینده معتادم.. از امروز برای این حسرت خوردن ها سرمایه گذاری می کنم.. مثل ِ بطری شرابی که می گذاری سالیان سال بماند.. برای ِمستیِ سالیان ِ سال بعد..

 

من می نویسم تا ماندگار شوم..! می نویسم تا جاودان شوم..!
و فکر می کنم.. شاید رمز ِ نـــامیرایی من همین باشد!
جادوی ما می تواند نوشتن باشد..

من از فراموشی می ترسم.. فراموشی جهل می آورد..!

هیچ گاه آرزوی فراوشی نکرده ام، حقیقت را هرچه قدر هم با ناخن روی روح آدمی بکشد و با نیشخندی خنجرش را روی گلویمان برقصاند نمی خواهم فراموش کنم.. نمی خواهم این زیباترین ِ دردناک را به دروغی زشت و شیرین بفروشم!
هیچ انسان ِ عاقلی فراموشی را دوست ندارد.. ما از آن نخست از فراموشی می ترسیدیم.. ما از فراموشی ترسیدیم و "مرشئون" شد دیو ِ فراموشی..!

انگار که شبی سیاه، هنگام ِخواب ِ شخص آمده بالای سرش.. انگشتش را از گوش انسان ِ مذکور کرده توی سر او و دو سه تا خاطره مهم و چند تا کوچک و هفت هشت تا اسم را برداشته و رفته..! آن وقت روز ِ بعد چه می شود؟!
انسان در طول روز می آید حرف بزند.. چیزی بگوید که می داند، که می داند!(!) اما فکر که می کند یادش نمی آید.. به خاطر نمی آورد..!
-چه بود؟!
-آخ.. می دانستم ها..
-الان یادم می آید..
-چگونه توانستم فراموش کنم؟!

فراموشی درد دارد..
درد ِ بی درمانی است..  یک مشت دکتر و دانشمند جمع شدند دور هم، فراموشی را به لوپ ِ گیجگاهی و اِل و بِل نسبت می دهند.. خب چه فایده ای دارد؟! توانستید جلوی این فراموشی تدریجی را بگیرید؟!

نه! نتوانستید!
فقط تِز دادید که:
"بلـــه جماعت! ماهی بخورید که برای حافظه خوب است.."
یا گفتید:" ای مردم، بازی کامپیوتری از آلزایمر جلوگیری می کند.."
انتظار داشتید ما بنشینیم به ضمانت ماهی..! و بعد که فراموش کردیم.. بعد که به یاد نیاوردیم.. ناتوان، به "هیچ" بپردازیم.. نمی توانیم بیاییم یقه شما را بگیرین که آری، شما گفته بودید!
شما پاسخــگو نخواهید بود..
شما به جای ما به یاد نخواهید آورد که آن دخترک ِ فال فروش اسمش چه بود..
شما نمی توانید به جای ما به یاد بیاورید رنگ ِ چشمانش را..
شما قرار نیست شمار کشتگان آن سال را به یاد آورید..
شما قرار نیست بدانید تاریخ ِ اعدامش را...
کار از کار گذشته دیگر..

شما کسی را که هر روز خاطراتش را دارد از دست می دهد، کسی که هر روز در "لته" شنا میکند، بیمار به حساب نیاوردید که درمانش کنید..!
 

مــا از فراموشی ترسیدیم و "لته" شد رودی در اعماق "تارتاروس"..!

من نمی خواهم.. از دست دهم خاطراتم را..!
من نمی خواهم..

از یاد ببرم..


مــن باید بنویسم..
تا بمانم..
من باید بنویسم..
تا زنده بمانم..

 

-
انگار جهان را بر شانه هایش گذاشته بودند..! به رود سفید رنگ ِ آرام چشم دوخته بود.. میان آن جهان آشوب ناک.. در بحبوحه مکانی که آرامش را نمی تواند هجی کند.. در دنیایی که رنگ ِ آرامش به خود ندیده، رود ِ شیری رنگ بـه آرامی پیش می رفت..
هیچ صدای آبی در کار نبود.. هیچ موجی روی رود نمی رفصید..

سکــون...
سکـــوت...


 "فراموش می کرد.."
 اما به بهای زندگی اش.. کسی از لته جان سالم به در نمی برد.. کسی زنده نمی ماند تا فراموشی را تجربه کند..
 
 قدمی به جلو برداشت.. پاهایش درون مایع شیری رنگ فرو رفتند و محو شدند..
 بدنش رنگ می باخت.. لباس هایش..
 انگار..
 انگار.. نیست می شد..
 از تاریخ حذف می شد..

 کسی که،
 درگذشته نبوده..
 درحال ِ حاضر نیست..
 و در آینده نخواهد بود..

 

 خودکشی در فراموشی..
 مــرگ به رنگ ِ خاموشی..

_

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

فراموشی

نظرات  (۴)

پ منتظر پست جدیدم باش :دی
anousha mordam bas ke in posteto khoondam bodo post jadid benevis:|
نه عزیزِ من.. قلم حرمت داره و حق با توعه! 
با این ملتی که گفتی و اشاره مستقیم و غیر مستقیم داشتی بهشون چه کنیم؟:دی
پاسخ:
:)
نمی دونم والا! من هرطور بوده و شده سعی کردم متوجهشون کنم.. که دادا! زاغارته این حرکت نکن خب!
نمی فهمن کع:|
ادای منو در می عاری؟ :|
نویسنده نیستم و ادعای نویسندگی ندارم؟ :|
ای مقلد :|
به دلیل تقلید نوشته ات ارزش ادبی نداره عثن
پاسخ:
هیس شو حبیب :-؟
من کلا بدم میومده از این آدما که دو تا متن می نویسن نویسنده میشن..
من در نگاه اول از تو خیلی بدم اومد اتفاقا! چون تو بیوگرافی اینستا زده بودی نویسنده ای و شاعری و... :-؟
از هماپور اصفهانی هم بدم میاد! چون فک می کنه نویسندس!
از تمام چرت نویس های نود و هشتیا هم بدم میاد! چون فک می کنن نویسندن!
:-؟

از تقلید هم بدم میاد.. مث آدمایی که نوشته هاشون پارچه چــل تیکس! یه تیکه از این.. یه تیکه از اون! :-؟

پ.ن: حجم تیکه هارو داشتی؟! :-"
فک کنم نصف اطرافیانم ترور شدن الان :-؟

پ.ن2: من نمی تونم بیام تو وب تو نظر بدم:| دعوام میشه!
مثلا الان آخرین نظر وبت! این دختره مهشید نوشته هر کس می تونه نویسنده باشه و اِل و بِل.. به نظر ِ من این توهینه! :|
مثه اینه که بگی هرکس می تونه دکتر باشه! :-/ یا یه عرق نعناع داد به خورد یه نفر و یارو دل دردش خوب شد، مدرک پزشکی بگیره!
می گیری چی می گم؟!
هر کسی نمی تونه نویسنده باشه!
خصوصا کسی که تو پست آخر وبش "استرس" رو همراه "شدن" به کار برده.. :|

پ.ن3: شاید هم مشکل از منه که " کلمه نویسنده" اینقد برام مقدسه.. :-؟
به کسی که چرت و پرت می نویسه هم احتمالا میگن نویسنده..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی