زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

تــرک در قالب فــریــاد

ایــن ســکانــســی بــیمار گـونه از خــواب های ایــن ذهــن ِ بــه شدت خسته است!

بــه دلیل مـسـری بودن ایـن بیماری ِ مـرگـبـار، هـرگونه احســاس ِ مـریضـی و خستگی ِ ذهـنـی و... پـس از خواندن ایــن متن پای خودتان مـی باشد.

آوای جیغ های درد آلود متمددش در فضای ساکت و تاریک ساختمان طنین می انداخت. جیغ می زد؛ زجه می زد و به در حمام کوبیده می شد...

و ما از پشت در های بسته شاهد ماجرا بودیم. تو می خواستی بروی ببینیــش... تو خونی که زیر در جاری شده بود را می دیدی، تـلـالو قـرمـز رنگش را در نــور کم فروغ چواغ خواب مـی دیدی... ترسیده بودی!

و من در آغوش گرفته بودمت... نمیگذاشتم بروی؛ او می رفت... ولی تو باید می ماندی! من هم درد می کشیدم... او داشت زجر می کشید ولی من یا باید تو را نجات می دادم!  او کـارش تمام شده بود!

 تو را کشیدم؛ لگد می زدی؛ مشت می کوبیدی؛ التماس مـی کردی...! ولی مـن نمی گذاشتم آن صحنـه را بـبـینی...

به سرعت در کوله ات دو سه دست لباس انداختم و دویدم و دنبال خودم کشیدمت... بــایــد می رفتیم! دور مـی شـدیـم از این جهنم زمــیــنی، مـهـم نبود کجا! فقط دور از ایـن قــاتــل خونسرد!

با قفل دَر، در جنگ بودم! لــعــنتی باز نمی شــد... می ترسیدم زیاد سـر و صـدا کنم و او بـفـهمد داریم مـی رویم!
ناگهان عرق سردی بر بدنم نشست... خانه ساکت شده بود! ســکــوتِ خــالــصی که فقط بــا تنفـس مـن و تو شکسته مــی شـد.

 

 بالاخره زیــر دست یــخ زده من قفل باز شد. نگاهی به آسانسور انداختم، وقت نبود. به طرف راه پله دویدم... که نــاگهان متوجه شدم تو دیگر نیستی... برگشته بودی؛ حــق هــم داشتی... چه طور می توانستی بدون مـادرت فرار کنی؟! و من چه طور می توانستم به تو بفهمانم که دیگر نیست؟!

من هم برگشتم... تو نباید می دیدی...

 تو نباید می رفتی... تو باید زنده می ماندی!

دم در ایستاده بودی. قـاتل "او" هم رو به رویت... می خواست تو را هم از من بگیرد... چرا دستانش خونی نبود؟ یـعـنی بـعـد از آن یـک سـر هم دوش گـرفته بود؟

تو را پشت خودم کشیدم و هــلـت دادم، چـرا نمی فهمیدی؟! چــرا چــسـبیـده بودی به من؟! چـرا نمی رفتـی؟
اما او بـه تو توجهی نکرد. با نگاهی ترسیده به چشمانم خیره شد و پرسید:

-چرا هنوز این جایین؟ برین...! الآن میاد... الآن میاد...

و دوید و از بالای پله ها از شدت ترس سکندری خورد و بــا فــریادی، هشــت طبقه پایین رفت...

حـال من مانده بودم و تــو!
من ِ وحشت کرده... تمام مدت به شخص نادرستی شک کرده بودم... او نبود... نبود
...

و بالاخره قاتل حقیقی جلویم امد... با لبخندی بی آلایش... با دستانی سرخ... و لباسی تکه تکه شده...

و با نزدیک شدنش به تو با آن چاقو...

و آینه ی ســرخ چشمانش...

نـمـی توانستم جــیــغ بـزنـم، نـفـسم بالا نـمـی آمد! در طی لحظه ای می فهمم...

خواب است... رویاست... اشتباه شد؛ کابوســ است!

چرا تمام نمی شود؟! چرا این پلک های لعنتی باز نمی شوند؟! صــبــح نشده هنوز؟!

جنگ من و طــوفان کــابوس... نرو... نرو... در ناهوشیاری فرو نرو... بدان که خوابی... نـــه! تـمـام آن ســپــر های دفاعــی طی لــحــظه ای فــرو افتاد، خــســتگـی بدجور فشار مـی آورد بــر ذهــنم. مـجـالی برای دفاع نمانده بود!

و غرق شدم...

دوباره از اول... صدای جیغ های متمددش در فضای تاریک و ساکت خانه طنین می انداخت؛ فقط این دفعه من می دانستم تا دو دقیقه دیگر آن جـیـغ ها تا ابــد خاموش می شــوند و بـــــاز هم کاری از دستم بر نمی آمد!

  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

بی روح

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی