زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

زیـــرِ نــــور ِمــــاه

"انــسان" ِ درون ِ آینه!

روز هـــای اول ِ مدرسه همیشه افتضــاح نــیســتنــد. ولــی ایــن دفعــه بود، اصلا ربطی به امتحان و تکالیف تابستانه ای که حل نکردم (رک تـر باشیم، حتی لایــش را هم باز نکردم...!) نداشت.
ربطی بــه ایــن کـه کــلــاســم عوض شده و در ایــن کلاس جدید هیچ کــس را نمی شناختم هم نداشت. راجــع به ایــن موضوع بود کــه صبح ِ اول مهر من به خودم گفتم که مدرسه دوباره شروع شد و با وجود ِ شمارش معکوس ِ همیشگی من هیچ آه و نــالــه ای در کار نبود، مثل ســال قــبــل و قــبــل ترش نه به زمین و زمان فــحــش نــدادم! حتی خیلی تقلا نکردم برای جدا شدن از تخت خوابم..!

فقط یــک حــس بــی تــفاوتــی نسبـــت به عالم داشـــتــم.

نه بی تفاوتی ِ "بــه درک" مــانند، که همیشه یک لبخند پشتش پنهان است. یک نوع بــی تــفاوتی زامــبــی گونه.. چــیزی که تمام از آن عمر گریزان بودم به سرم آمده بود. من یک انسان روزمره بی احساس شده بودم. یک انسان ِ خوب، یک دختر ِ فوق العاده که صبح موهایش را شانه کرد و مثل همیشه شل و ول نبستشان. من شده بودم دختری که برای بار ِ اول کــیفــش را شــب قبل چیده بود و صبح لازم نبود کتاب هایش را بچپاند توی زیپ های کیفش و با استرس لب هایش را بجود و بگوید وای: "مشق هایــم!".
من شده بودم دختری که جوراب هایش آماده بود و مثل همیشه لازم نبود توی یخچال و پشت تخت و توی سبد لباس های کثیف را بگردد به دنبال یک جفت جورابی که حداقل همرنگ هم باشند!

من شده بودم یــک کــابــوس تمام عیار. کــابوسی که سوار سرویس شد و با هم سرویسیش هر هر و کر کر خندید و با هم در باره پسر های خوشتیپ و جذاب فرمانیه حرف زدند. کابوسی که بالاخره رو کــرد که با تمام پسر های ولنجک آشنایی دارد و از تیپ و شخصیت و وضع مالی توپ ِ همه ــشان گفت! حـتــی عکس اکیپ های معروف فرمانیه و نیاوران را دید و لبخند زد و بهترینشان را انتخاب کرد و وقتی عکس دوست دخترش را دید نشست و بــوقیــد به قیافه اش!

مـــن شـــده بودَم، یــک دانــش آموز ِ نمونه. نه مثل ِ همیشه که دستم تا نصف ِ روی هوا می ماند و آخر سر هم کس ِ دیگری با دست های بلند تر جواب سوال ها را می داد. من شده بود به طور کامل یک "teacher's pet" ِ سوگلی و خود شیرین. من کابوسی شدم که ســر ِ هیچ کلاسی نخوابید، همیشه لبخند می زد و با همه بچه های کلاس می پرید.
من کابوسی شدم که برای کل ِ بچه های کلاس تعریف کرد که چگونه در یک بعد از ظهر زمستانی دانیال و دوستش را کامل دور ولنجک چرخانده و تـنـها خاطره اش از ولنــتاین کات کردنش با یکی از دوست پسر هایش بوده...!

من یک کابوس تمام عیار بودَم بــا نــاخـــن های مرتــب و سخنان پر طرفدار... که فحش دادم و حتی سر ِ حل ِ مسائل فیزیک دروغ هم گفتم. من برای یــک روز محبوب ترین کابوس ِ خوش پوش ِ مرتب ِ مدرسه بودم...

ولی راستش را بخواهید، با وجود تمام این افرادی که دورم را فـرا گرفتند ؛ غریبه که نیستیم بگذارید اعتراف کنم.. این کابوس من نبودم! من در آینه که نگاه کردم، پشت ی سر ِ این کابوس یک فرشته با بال های طلایی ندیدم و حتی در عمق چشم هایش غــرق نشدم..!
او محبوب بود، از نظر بقیه دختری بود روشن فکر و باحال و جذاب اما با تمام این ها ؛ او دخترک نبود...!
  • دختــرک بـی نـــام و نـــشـــان

تــضــاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی